آریاآریا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

من و پسرم آریا

کرختی های آخر سال

این روزهای آخر سال عین روزهای آخرین امتحان هاست ، اون موقع که مدرسه می رفتم و یا دانشگاه دقیقاً توی تمام سالهای تحصیل، همیشه به امتحان آخر که می رسیدم دیگه حال و حوصله خوندن نداشتم و خلاصه با چه وضعی می خوندمش. این روزهای آخر سال هم عین اون روزها اصلا هااااا حوصله کارهای اداره رو ندارم و هر روز دارم روز شماری می کنم که کی می شه 30 ام ؟ هر روز فکر می کنم امروز روز آخری هست که میام سرکار میام اداره و اصلا حوصله کار کردن ندارم و هر ارباب رجوعی که میاد کلی بد و بیراه تو دلم بهش می گم و دلم می خواد پرونده اش رو بزنم تو سرش  ، کلی زور می زنم تا مثل همیشه با آرامش و احترام و لبخند کارشون رو راه بندازم ، بیچاره ها هم چقدر تشکر و ممنون و تع...
26 اسفند 1391

همه فکرهای دم دمای آخر سالی

الان که اینجا نشستم من هستم و فکر کلی کار نکرده که نمی دونم آیا میشه تو همین دو سه روز مونده به پایان سال انجام بشه یا نه امروز رو که از قبل آقای همسر رزرو کرده واسه تعویض آب آکواریوم و شستن تراس و سر و سامون دادن به حمامی که آب می ده بیرون می مونه سه روز دیگه اصلا فکر نمی کردم کارهام و خریدهام همه بمونه واسه این سه روز آخر و الان کلی کلافه ام و طبق معمول هممش تقصیر این آقای همسره با این اداره اش مامانم اصرار کرده که من و بابات تنهاییم تو هم که پدر شوهر و مادر شوهرت رفتن تهران، بیا امسال سفره ات رو اینجا بندازتا دور هم باشیم ، اون وقت نه اینکه من خیلی هنر مند هستم خیر سرم ، اصلا نمی دونم سفره هفت سین چی توش می ذارن ، البته فکر نکین...
26 اسفند 1391

یار مهربان - دانا و خوش زبان

 تق تق تق یا الله بفرمائید ، بفرمائید چطوره موهام خوب شد ؟ نمی دونید چقدر من گریه کردم تو سلمونی که ! این مامان و بابام من تو خواب بردن سلمونی ، بعد بیدار شدم دیدم قیچی تو موهامه ، خدایی شما بودی سکته نمی کردی؟ بعدشم دو تایی من رو گرفتن تا موهای خوشکلم رو کوتاه کنه آقای سلمونی ( فقط وفا می دونه چقدر سلمونی بردن این پسرک های ما سخته ، اگر می دونستین هی نمی گفتین چرا نمی برین سلمونی موهاشو کوتاه کنین، چرا مثل دختراش کردین ؟ خلاصه با هر سختی ای بود این دفعه هم تموم شد ) اگر می بینید به هم ریخته است واسه اینکه نذاشت دور گیری کنه و مرتب کنه دور موهاش رو و فقط کوتاه شده. ( از بس تو کامنت ها دعوامون کردن لازم شد توضیح ب...
24 اسفند 1391

آهای پسر دارها

کاش یه بلند گو بود همه رو صدا می زدم یهو می اومدن   آهای پسر دارها عیدی چی می دین به پسراتون ( هر چیزی جز ماشین ) من خودم دو مورد مد نظرم هست با توجه به علایق آریا ولی نظر شمام رو هم بدونم بد نیست منتظرم زود زود می گم این دختر دار ها هم اگر یه خورده از قوه تخلیشون استفاده کنن وفکر کنن اگر پسر داشتن چی بهش عیدی می دادن ، بد نیست ها ! آریا از وقتی که کوچیکتر بود وقتی اسکوترهای بچه ها می دید می گفت این چیه و بعد که شناختش و نحوه کاربردش رو متوجه شد همش تو خونه یه چیزی می ذاشت زیر یکی از پاهاش و ادای اسکوتر سواری رو در می آورد ، و گاهی اصرار می کنه سوار اسکوتر دختر همسایه بشه و باهاش بازی کنه و من تا به ام...
23 اسفند 1391

دنیا به خسران عقبی نیرزد

این زندگانی فانی، جوانی، خوشی های امروز و اینجا به افسوس بسیار فردا نیرزد   چند وقت پیش که نمایشگاه کتاب باز شده بود ، قسمتی شد عصری که آریا خوابید بسپاریمش به مامان بزرگ و دو تایی ( آره بعد از مدتها دو تایی ) بریم نمایشگاه کتاب توی راه، توی ماشین ، علی گفت : یه چیزی برات دارم ، می دونم ممکنه ناراحتت کنه ، اما میرزه ، و بعد دستش رو برد سمت ضبط صوت ماشین و روشنش کرد گوش گرفتم . . . اشک هام توی گلوم و چشمام التماس می کردن  بذار بریزیم بیرون و هی فشار می آوردن و نمی ذاشتن نفس بکشم . . . آهنگ تموم شد، علی برگشت یه نگاهی بهم انداخت و من انگاری که منتظر اجازه برای گریه کردن بودم.....
13 اسفند 1391

مونس روزها و شب های من

از وقتی خیلی کوچیک بودی و هنوز دو ساله نبودی اینقدر با هم راحت صحبت می کردیم که هر کی از پشت در مکالمه هامون رو می شنید فکر می کرد من تو خونه دارم با آدم بزرگسال صحبت می کنم آره عزیزم می خوام بگم وقتی خیلی کوچولو بودی ، وقتی دو ساله بودی ، اینقدر خوب بودی که شدی همدم من ، هم زبون من توی تمام روزهایی که بابا دیر میاد خونه و تا شب تنهام تو تنها هم صحبت منی ، و چه هم صحبتی، عصر که می شه می پرسم آریا جان من می خوام چایی بخورم شما هم چایی می خوری؟ می گه : بله و بعد می شینیم و باهم چایی می خوریم و جورچین هامون رو درست می کنیم بعد بلند می شیم و نزدیکای غروب ، از پنجره غروب آفتاب رو نگاه می کنیم ، و در واقع اون هست که من رو دعوت به دیدن می ک...
12 اسفند 1391

زندگیت رو دریاب

هروقت از دستش ناراحت شدی فقط یه لحظه به "نبودنش" یا "نداشتنش" فکرکن   مریم نوشت 1: به خدا من همیشه همین طوری فکر می کنم مریم نوشت 2: یه ده روزی نبودی اندازه ده سال پیر شدم ، خواستم بگم نفسم به نفست بنده عشقم این نصیحت از اون نصیحت هایی هست که حسابی به دل می شینه یک وقتایی تو زندگی می رسه ؛ که باید دستت رو بزنی زیر چونت ، و جریان زندگیت رو فقط تماشا کنی .... بعدشم بگی : به درک ... !!!   واقعاً ها ، به درک !  مریم نوشت 3: خدایا یه خورده منو بغل می کنی ؟ خیلی دلم برات تنگ شده ، خیلی   ...
8 اسفند 1391

دو چشمم درد چشمانت بچیناد - مبو روزی که چشمم ته مبیناد

  اینجا شروع بیماریش برای بار سوم در یک ماه گذشته بود تا اینکه بالاخره راهی بیمارستان شد اینجا هم آخر شب بود و نمی خوابید و گیر داده بود که طوطی رو می خوام ، طوطی رو می خوام ، گفتم آخه مامان چیکار این طوطی داری؟ و آوردمش نزدیک بعد با لحن بچه گانه اش دست کشید رو پاش و گفت: دوسش دارم و به طوطیه دست می کشیدو می گفت : الهی پرنده ات برم ، الهی پات برم  مثلا داشت قربون صدقه اش می رفت اینجا هم پیرهن باباش رو پوشیده کارت مشاغل که آریا فوق العاده بهشون علاقه داره و سیر نمی شه هم فال و هم تماشا - خوردن ژله با انبرک این ژستا رو هم خودش گرفت و از من خواست که ازش عکس بگیرم و بعدش هم از عکس گرفت خسته...
21 بهمن 1391

27 ماهگی

روزهای سختی رو گذورندیم  آریا توی بیمارستان 27 ماهه شد مواقعی بود توی بیمارستان که همه تلاشهای من و پرستار و دکتر برای پائین آوردن تبش نتیجه نمی داد و من پسرکم رو که صورتش از تب بالا سوخته بود رو تو دست می گرفتم و فقط گریه می کردم و درمانده بهش نگاه می کردم و از همه جا نا امید می شدم و فقط می گفتم حالا چیکار کنم ؟ این روزها هم جزو روزهای من و دو سالگی آریا بود ، از اون روزهای سخت این هم جزئی از خاطراته که امیدوارم هیچ وقت دیگه تکرار نشه قربونش برم که تو بیمارستان روزهای اول بعد از هر آمپول هم گریه می کرد و هم از پرستار تشکر می کرد، حتی اون شب اول  که سرم زد و برگشتیم خونه با همه دردی که کشیده بود خواست که برگرده و از پرست...
18 بهمن 1391