آریاآریا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

من و پسرم آریا

نقطه سر خط!

سلام عزیز مادر نمی دونم این چه حکمتی هست که انگاری هر سال بعد از سالگرد تولدت باید یک حالی برای من بوجود بیاد در حد کشتی غرق شده ها! و شاید از اون هم بدتر هر چی هست شاید ظاهرم رو مثل کشتی غرق شده ها نشون بده ولی باطنش بد نیست نمی دونم این چه حکمتیه که انگاری هر سال ، من بعد از سالگرد تولد تو یک سال بزرگتر میشم و نه بعد از سالگرد تولد خودم! پسرکم ، از بعد از سالگرد تولدت تا به امروز هر صبحی که چشم باز کردم مثل این بوده که تازه متولد شدم و هر روز که می گذره بیشتر متوجه طفولیتم و نا آگاهیم می شم غمی بزرگ در دلم سنگینی می کنه از بابت همه جهل های گذشته ام و جهدی که باید داشته باشم شیطان هر لحظه در گوشم ...
27 آبان 1392

سومین سالگرد تولدت مبارک

به نام خدای خوبم  جانم ، پسرم بارها و بارها گفته ام و باز می گویم که تولد تو، تولد دوباره من بود نه از این باب که همه کودکی های پشت سر گذاشته ام را با تو به تکرار بنشینم ، نه برای اینکه همه خواسته های کودکیم را در تو به حقیقت بپیوندم، اگر چه بازگشت من به دنیای کودکی به واسطه تو ، خالی از لطف نیست چه بسا در همه کودکی هایی که با هم می کنیم و همه قصه های رنگارنگی که می خوانیم به حق، کسی که بیشترین لذت را می برد منم و نه تو! اما دلیل خیلی بزرگ تری وجود دارد برای این گفته ام عزیزِ مادر ! اعتراف می کنم زمانی که سرخوشانه و بدون تأمل تو را خواستم و خدا این موهبت را در حق من و پدرت روا داشت و ما رو مزیّن به نام " پدر و مادر" کرد ، هنوز...
19 آبان 1392

ما سه نفر در سفر

دومین سفر آریا جان به مشهد مقدس و زیارت امام رضا علیه السلام بسیار متفاوت بود از دفعه قبلی که تنها یازده ماه داشت از سفر سه روزه مون به مشهد هیچ قصدی جز زیارت نداشتیم و به خاطر همین توی اون دو سه روز آریا جان یا خواب بود یا توی هتل و یا اینکه می گفت بریم مشهد پیش امام رضا (ع) از محیط حرم به خاطر فضای بزرگش برای راه رفتن و دویدن و حجم مردمی که اونجا حرکت می کردن و شلوغی فضا خیلی خوشش می اومد، همین طور آینه نگاری های تو حرم براش جذاب بود هر بار که به حرم برای زیارت می رفتیم وقتی وارد صحن انقلاب می شدیم و می خواستیم سلام بدیم به آریا هم یادآوری می کردیم که به امام سلام کنه و آریا دو دستش رو می ذاشت دور دهنش و بلنـــــد میگفت: " سلام امام ...
8 آبان 1392

دستهایت را بشوی!

دستهایت را بشوی! داستان پسرک کوچولویی هست به نام شاهزاده ادوارت که اطرافیانش در مواقع مختلف به اون متذکر می شن: دست هایت رو بشوی! و شاهزاده می پرسه ؟ چـــرا؟! و به شکل خیلی جذاب و یا هیجان انگیزی پسرک رو با مبحث آلودگی و میکروب آشنا می کنه، روزی که این کتاب رو برای آریا جان گرفتم تقریباً دو سال و نیمه بود و بسیار زیاد به شاهزاده ادوارت علاقه مند شد، احساس می کنم که خودش رو جای اون متصور می کرد و غرق در کتاب میشد برای هر کتاب قصه ای سعی میکنم هر صفحه رو به نمایش بگذارم و به خوبی فضای کتاب رو برای آریا بازسازی کنم، برای هر شخصیت صدای خودش رو در بیارم و حس اون طرف رو بگیرم و این کار باعث ایجاد یه فضای طنزگونه ای میشه که آریا خیلی علاقه ...
16 مهر 1392

نسخه جدید نصیحت لقمان به پسرش!

این ایمیل رو یکی از دوستانم برام فرستاده بود راستش درسته که قالب طنز داره اما واقعاً از بعضی قسمتهاش خوشم اومد بعضی تیکه هاش انگار چیزهایی بود که دوست داشتم من در آینده به آریا جان بگم پسـرم!  اگر توانستـی استخـدام شوی، در اداره با دو کس رفیـق شـو:  آنچنـان که دانـی آبدارچـی، و یکی از بچـه های حراست..  فـرزندم!  SMS اینقدربازی نکن،  با اینکار فقط درآمد مخابرات را زیاد می کنی.   هـان ای پسـر!  اگر دکتر یا مهندس شدی، موقع معرفی خود، از این پیشوندها قبل از اسم خود  استفاده نکن، زیرا آن نشانه کمبود شخصیت توست.  پسـرم!  اخبار را از منابع مختلف بگیر.. جم...
9 مهر 1392

وقت خواب

ساعت 11:30 شب رو به پدر ِ پسر : من چون صبح کمی زود تر از شما پامیشم می خوام برم بخوابم، شب به خیر دو دقیقه بعد چراغی که پشت سرم خاموش می شود و پدر و پسری که ملحق می شوند پسر در رخت خواب خود ورجه وورجه می کند و گاهاً لگدی می اندازد بر اندام جفتمان پسر : می خوام بیام پیش مامانی بخوابم مادر: بیا پسر: دست حلقه بر گردن مادر می اندازد آنچنان که بازدمش ، دم مادر می شود و می گوید مامان خیییییییلی دوستت دارم بعلاوه چند ماچ آبدار ِ محکمِ صدا دار ِ آدم بیهوش کن ! مادر: منم دوستت دارم عزیزم ، بخواب مامان پسر: مامانی من خیلییییییی دوستت دارم اندااااازه مورچه ! مادر : (در حالیکه سعی می کنم از پُکی خندیدن جلوگیری ک...
12 شهريور 1392

شکفتن دوباره

پسرم این روزها به شدت درگیر وارد کردن تجربه های جدیدتر به زندگیت هستم احساس می کنم موتور فعالیتهام خاموش شده و حالا وقتش رسیده که از استراحت بیرون بیاد احساس می کنم تو ظرفیت خیلی بالائی داری که بتونی از همه ساعاتی که در پیش هم هستیم ، استفاده کنی، تو به من یاد بدی و من به تو زنگ هشدار به خودم چند روزیست که به صدا درآمده ، نمی خوام دچار روزمرگی بشم خوبه که همه مدل زندگی رو تجربه کنی، این دو ماه اخیر و بعد از ورودمون به خونه جدید بیشترین تجربه های تو ، بازی با بچه های دیگه و بودنت با اطرافیان بوده اینکه اینقدر عاشق دائی جونت هستی و اون این مدت بیشتر به تو سر میزنه با دائی هر جوری که بخوای و هر بازی ای که بخوای رو انجام می دی، اینکه ا...
4 شهريور 1392

وابستگی آری یا خیر !

یادمه بچه که بودم خیلی به مادرم وابستگی داشتم اگر در طول روز متوجه می شدم که بدون من بیرون رفته یعنی یواشکی بیرون رفته و من رو نبرده تا خود لحظه برگشتنش گریه می کردم، نمی دونم این ترس از جدایی و دیگه ندیدنش از کی در من شکل گرفته بود، شاید از دو سالگی وقتی که یک ماه بدون مادرم توی بیمارستان نمازی شیراز بستری بودم! به خاطر سنگ کلیه ای که اصلا وجود نداشت !!! یا به خاطر بستری های زیاد مادرم توی بیمارستان و جدا شدنش از ما !!! در هر صورت یادمه که شب ها وقتی می خوابیدم باید حتما به مامان می چسبیدم و حتی اجازه نداشت که روش رو برگردونه و همیشه باید به همون پهلویی می خوابید که به طرف صورت من بود و اگر نصف شب بیدار می شدم و چرخیده بود اینقدر نزدیک...
3 شهريور 1392