ما سه نفر در سفر
دومین سفر آریا جان به مشهد مقدس و زیارت امام رضا علیه السلام بسیار متفاوت بود از دفعه قبلی که تنها یازده ماه داشت
از سفر سه روزه مون به مشهد هیچ قصدی جز زیارت نداشتیم و به خاطر همین توی اون دو سه روز آریا جان یا خواب بود یا توی هتل و یا اینکه می گفت بریم مشهد پیش امام رضا (ع)
از محیط حرم به خاطر فضای بزرگش برای راه رفتن و دویدن و حجم مردمی که اونجا حرکت می کردن و شلوغی فضا خیلی خوشش می اومد، همین طور آینه نگاری های تو حرم براش جذاب بود
هر بار که به حرم برای زیارت می رفتیم وقتی وارد صحن انقلاب می شدیم و می خواستیم سلام بدیم به آریا هم یادآوری می کردیم که به امام سلام کنه و آریا دو دستش رو می ذاشت دور دهنش و بلنـــــد میگفت: " سلام امام رضااااااااااااااااااااااااااا " و همه صداش رو می شنیدن و می خندیدن
برای زیارت همراه پدرش می رفت و چون طبق معمول قسمت مردها خیلی منظم و مرتب نوبتی زیارت میکنن بدون آزار رسوندن به همدیگه ، روی شونه پدرش می نشست و ضریح رو می گرفت و می بوسید و اونجا دعا می کرد
باباش میگه وقتی به ضریح رسیده دست انداخته به ضریح و اصرار که میخوام ازش برم بالا و بابا میکشیده که بیاد بیاد پائین ولی ولن کن ضریح نبوده این بچه و وقتی داخل ضریح رو دیده گفته:
" چقـــــــــدررررررر پوووول کاشکی من اینجا بودممممممم " و خنده همه رو درآورده
یا وقتی کنارمون می نشست توی حرم گاهی هر دو دستش رو بلند می کرد و دعا می کرد
" خدایا کمر بابام رو خوب کن"
" خدایا مامان بزرگم رو خوب کن"
از همه دعا ها تابلو تر دعایی بود که برای من می کرد و آبرو واسم نمی ذاشت
ما برای زیارت اغلب قسمت زیر زمین رو می رفتیم چون راحت تر می تونستیم همدیگه رو پیدا کنیم و یا کنار هم زیارت کنیم ، گاهی خدام برای تمیز کردن چلچراغ ها می اومدن و توسط بالابر اونها رو تمیز میکردن، آریا هم که عشق این جور وسیله هاست اینقدر می رفت پایین پای اینها می ایستاد و مزه میریخت و نگاهشون می کرد و سوال می پرسید ازشون که اونها هم حسابی باهاش دوست می شدن و بهش شکلات می دادن
یا خدام برای جاروی فرشها می اومدن باز می رفت پیششون و هی دنبالشون عمو عمو می کرد و اونها بهش شکلات می دادن معلوم بود که همه شون تو جیبشون شکلات دارن برای این وقتها البته اگر تو جیبشون نخود چی کشمش می ذاشتن ما بیشتر خوشحال می شدیم
وقتی پدرش برای زیارت می رفت و آریا جان پیش من بود من مخصوصا جایی می نشستم که چند تا بچه هم باشن ، آریا خیلی سریع باهاشون دوست می شد و حسابی با هم دیگه شیطونی می کردن و روی سرامیک ها سر می خوردن ( قابل توجه مامان طهورا جان که من تو تمام اون لحظات آرزو می کردم کاش نرجس بتونه بیاد و آریا با طهورا اینجا با هم در کنار هم بازی کنن همین طور مامان زینب و واقعا دلم میخواست زینب گلم رو ببینم که سعادت نداشتیم و نشد)
یه مغازه اسباب بازی فروشی دقیقا رو به روی هتل ما بود و آریا هر روز به خاطر اینکه اذیتمون نکنه و ناهار یا شامش رو بخوره یه ماشین از ما کاسب می شد ولی دریغ از یه قاشق غذا خوردن و غذاش توی اون چند روز موز - دوغ و ماست بود همین !
ولی من سعی کردم از سفرم لذت ببرم و بی خیال نخوردنش باشم و با خودم گفتم نترس نمی میره
هر چند روز اول سفرمون به مشهد با مسمویت شدید آریا همراه بود و علتش هم شیر بود و یه آمپول نوش جان کرد تا خوب شد
آخرین باری که آریا سوار هواپیما شده بود یازده ماه داشت و این سری از چندین روز قبلش بهش میگفتیم می خوایم بریم سوار هواپیمای واقعی بشیم ، خلاصه اینکه توی این سه باری که مسیر بوشهر به مشهد - مشهد به تهران - تهران به بوشهر رو سوار هواپیما شد کلی ذوق می کرد و بر خلاف تصور خودم توی مسیر بیدار می موند ( به جز قسمتی از پرواز تهران - بوشهر) و کلی حرف می زد و ذوق می کرد
بهش می گفتیم صلوات بفرست اونم بلــــند صلوات می فرستاد و همه رو می خندوند
هرکدوم از آقایون مهماندار که رد می شد می پرسید: شما خلبانی ؟ شما خلبانی ؟
آخرش هم وقتی می خواستیم پیاده شیم به یکیشون که فرم مشکلی هواپیمایی رو داشت و همونطور که دستش رو تو بینش بود پرسید شما خلبانی ؟ خلبانه هم خنده اش گرفته بود و گفت : "دستتو از بینیت در بیاار! " آریا هم همین طور که به کارش ادامه می داد گفت: " خوب می خواستم فینم رو در بیارم "
تهران هم هیچ برنامه ای برای تفریح نداشتیم و هدفمون فقط دیدن عمه آریا جان و دوستانم بودو با اینکه تو خونه بودیم بیشتر و فقط عصرها همون دور و بر می گشتیم خوش گذشت و آریا جان حسابی به عمه اش محبت می کرد
توفیق زیارت دوستانم در تهران هم میسر نشد و فقط تونستیم دوستم وفا و پسر گلش پارسا جان رو ببینیم
آریا و پارسا به خوبی با هم بازی کردن و البته غُد بودن آریا خیلی واضح بود اما در کل از همدیگه خوششون اومد و جز دو بار که آریا اسباب بازی پارسا جان رو گرفت و حسابی گریه اش رو درآورد مشکلی بینشون نبود و بعد هم که با مشایعت بابا بزرگ پارسا به بازیشون ادامه دادن گویا به نقل از پدرهای گرامی این دو وروجک حسابی کیف کردن و تو آسمون ها سیر می کردن
بهترین جایی که توی تهران رفتم شهر کتاب بود که خودم اصلا یادم نبود برم و فردای روزی که وفا جون رو دیدم به پیشنهادش به اونجا رفتیم و من خیلیییییی خوشحال شدم و اون شد بهترین خاطره من از سفر و بعد از شهر کتاب هم توی پارک اندیشه آریا کلی بازی کرد
هر چند که آخر شب با اظهار دل درد شدید آریا راهی درمانگاه شدیم و اینطور شد که شب آخر مسافرتمون رو هم آریا با آمپول به پایان رسوند
نکته خیلی خیلی جالبی که در مسیر برگشت به بوشهر توی هواپیما اتفاق افتاد این بود که دکتری که وقت حاملگیم برای سونو مرتب پیشش می رفتم و اون بود که به من مژده بودن آریا رو داد و همچنین خانم دکتری که دکتر من در دوران حاملگیم بود و اون بود که آریا رو به دنیا آورد توی هواپیما همراه ما بودن و من از این اتفاق و دیدن این دو نفر خیلی خوشحال شدم
این هم آریا و پارسا