آریاآریا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

من و پسرم آریا

نقل مکان

سلام از لطف همه دوستانم سپاسگزارم با علم بر اینکه وبلاگ این حقیر چندان هم ممکن است ارزش وقت سپری کردن در آن را نداشته باشد و من به خاطر ثبت خاطرات و تجربیاتم در باره خودم و قرزندم مصمم به ادامه وبلاگ نویسی هستم و البته که دوست دارم همچنان با دوستانم همراه باشم و از تجربیات آنها هم استفاده کنم ، لذا از همه دوستانی که همچنان به بنده لطف دارند و خواهان آدرس جدید خانه مجازی من هستند تقاضا می کنم در این پست اسم و آدرس وب خود را ارسال نمایند.   از الان تا هر زمانی ، هر کسی گذرش به اینجا افتاد و آدرس جدید رو خواست اسم و آدرس وب خودش رو بذارم من حتما بهشون اعلام می کنم ...
17 آذر 1392

نقطه سر خط!

سلام عزیز مادر نمی دونم این چه حکمتی هست که انگاری هر سال بعد از سالگرد تولدت باید یک حالی برای من بوجود بیاد در حد کشتی غرق شده ها! و شاید از اون هم بدتر هر چی هست شاید ظاهرم رو مثل کشتی غرق شده ها نشون بده ولی باطنش بد نیست نمی دونم این چه حکمتیه که انگاری هر سال ، من بعد از سالگرد تولد تو یک سال بزرگتر میشم و نه بعد از سالگرد تولد خودم! پسرکم ، از بعد از سالگرد تولدت تا به امروز هر صبحی که چشم باز کردم مثل این بوده که تازه متولد شدم و هر روز که می گذره بیشتر متوجه طفولیتم و نا آگاهیم می شم غمی بزرگ در دلم سنگینی می کنه از بابت همه جهل های گذشته ام و جهدی که باید داشته باشم شیطان هر لحظه در گوشم ...
27 آبان 1392

سومین سالگرد تولدت مبارک

به نام خدای خوبم  جانم ، پسرم بارها و بارها گفته ام و باز می گویم که تولد تو، تولد دوباره من بود نه از این باب که همه کودکی های پشت سر گذاشته ام را با تو به تکرار بنشینم ، نه برای اینکه همه خواسته های کودکیم را در تو به حقیقت بپیوندم، اگر چه بازگشت من به دنیای کودکی به واسطه تو ، خالی از لطف نیست چه بسا در همه کودکی هایی که با هم می کنیم و همه قصه های رنگارنگی که می خوانیم به حق، کسی که بیشترین لذت را می برد منم و نه تو! اما دلیل خیلی بزرگ تری وجود دارد برای این گفته ام عزیزِ مادر ! اعتراف می کنم زمانی که سرخوشانه و بدون تأمل تو را خواستم و خدا این موهبت را در حق من و پدرت روا داشت و ما رو مزیّن به نام " پدر و مادر" کرد ، هنوز...
19 آبان 1392

ما سه نفر در سفر

دومین سفر آریا جان به مشهد مقدس و زیارت امام رضا علیه السلام بسیار متفاوت بود از دفعه قبلی که تنها یازده ماه داشت از سفر سه روزه مون به مشهد هیچ قصدی جز زیارت نداشتیم و به خاطر همین توی اون دو سه روز آریا جان یا خواب بود یا توی هتل و یا اینکه می گفت بریم مشهد پیش امام رضا (ع) از محیط حرم به خاطر فضای بزرگش برای راه رفتن و دویدن و حجم مردمی که اونجا حرکت می کردن و شلوغی فضا خیلی خوشش می اومد، همین طور آینه نگاری های تو حرم براش جذاب بود هر بار که به حرم برای زیارت می رفتیم وقتی وارد صحن انقلاب می شدیم و می خواستیم سلام بدیم به آریا هم یادآوری می کردیم که به امام سلام کنه و آریا دو دستش رو می ذاشت دور دهنش و بلنـــــد میگفت: " سلام امام ...
8 آبان 1392

دستهایت را بشوی!

دستهایت را بشوی! داستان پسرک کوچولویی هست به نام شاهزاده ادوارت که اطرافیانش در مواقع مختلف به اون متذکر می شن: دست هایت رو بشوی! و شاهزاده می پرسه ؟ چـــرا؟! و به شکل خیلی جذاب و یا هیجان انگیزی پسرک رو با مبحث آلودگی و میکروب آشنا می کنه، روزی که این کتاب رو برای آریا جان گرفتم تقریباً دو سال و نیمه بود و بسیار زیاد به شاهزاده ادوارت علاقه مند شد، احساس می کنم که خودش رو جای اون متصور می کرد و غرق در کتاب میشد برای هر کتاب قصه ای سعی میکنم هر صفحه رو به نمایش بگذارم و به خوبی فضای کتاب رو برای آریا بازسازی کنم، برای هر شخصیت صدای خودش رو در بیارم و حس اون طرف رو بگیرم و این کار باعث ایجاد یه فضای طنزگونه ای میشه که آریا خیلی علاقه ...
16 مهر 1392