شادانه
مثل هر روز، بلافاصله بعد از برگشتن از کار و صرف ناهار ، استکان چایی رو بر می دارم و باهم می ریم توی اتاقش، اول اون چایی رو که از هر انرژی زایی بیشتر دوستش دارم رو می خورم که خدای نکرده خمار و خواب آلود نشم
از چند ماه قبل یه سری مقوای رنگی گرفته بودم برای اهدافی پراکنده و نه چندان معین، رفتم آوردمشون و بساط قیچی و چسب و مداد و ... رو ریختیم تو اتاق، من کار خودم رو می کردم و اون هم آزاد هر کاری خودش می خواست .
شروع کردم روی مقوا ها مربع و دایره و مثلت کشیدن بدون خط کش و با هر وسیله ای که دور و برم افتاده بود، اون هم گاهی من رو نگاه می کرد و سوال می پرسید یا توی بازی خودش غرق بود و با چیزهای که ریخته بود هر لحظه برای خودش سرگرمی ای درست می کرد و من نگاهش می کردم و گاهی هم صحبت بازیهاش می شدم و بیش از یک ساعتی خوش گذشت
دلبندمان پرید توی کمد که مثل همیشه لباسها رو زیر و رو کنه و بعد هم بریزه بیرون، گفتم آقا شما فروشنده لباسی ؟
- بله
در حالیکه چند تا سکه رو توی دستم گرفته بودم ، آقا لطفا به من یه لباس آبی بدین . چنده قیمتش؟
- بفرما این لباس آبی
- ممنونم این هم پولش
- آقا لطفاً یه شلوار به من بدین
- بفرما این شلوار
- ممنونم این هم پولش
با کلی خواهش راضیش کردم و بردمش برای دستشویی و عوض کردن لباس و خربزه ای آوردم برای عصرونه و یه بازی هم چاشنیش کردیم
آریا جون ، مامانی بیا برای این حیوونهات یه خونه درست کن می خوایم بهشون غذا بدیم
- باشه
حیوونها رو تو صف گذاشتم که آریاجون اونها رو یکی یکی وارد خونشون کنه
قربون اون غذا دادنت بشم
خربزه رو هم این جوری با شادی نوش جان کرد
و بعد هم یه قلعه خوشکل
نگاهی به تراس اتاقش و نگاهی به موبایلم انداختم و تازه متوجه شدم که اوووه دو ساعت و نیم گذشته و ما نفهمیدیم! چه خوش گذشته بود بهمون
گفتم از این فرصت مونده تا غروب آفتاب استفاده کنم :
آریا جون بیا بریم تراس ، سایه اومده ، هوا خوبه ، اون کامیونت رو هم بیار
و من هم صندلیش رو آوردم و البته نمی دونستم اونجا چه بازی ای می خوایم کنیم
گفتم : می خوای حیوونات رو بیارم حمومشون بدی ؟
- بلــــه مامان
و با دقت و خوشحالی حموم داد و صد البته هم که خودش هم مستفیذ شد، سرش رو می گرفت زیر آب و از خوشحالی جیغ می زد
بعد از آب بازی اومدیم تو و رفتم سراغ جورچین ها
همیشه وقتی همه قطعه های جورچین آهن رباییش رو بهش می دادم بیشتر گیج و منگ می شد و آخرش هم بدون اینکه تلاش خاصی کنه برای ساختن چهره ای ، پخششون می کرد و می رفت
این بار فقط یه بینی ، یه جفت چشم ، یه دهن ، یه سبیل و یه ریش و یه مو بهش دادم و ازش خواستم یه عمو ریشو درست کنه تا من برم یه چایی بخورم و بیام ببینمش
شروع کرد صدا زدنم، مامان ! مامان
رفتم و دیدم این رو درست کرده ، ای جانم ، چقدر خوشکله ، و بعد با صدا و حالت خنده داری که تو ذوقش نخوره و بهش بر نخوره گفتم این چرا بینیش تو پیشونیشه ؟ ها ها ها
و بعد با کمی راهنمایی اینجوری اصلاحش کرد
ساعت چنده الان ؟
9 شب! باورم نمیشه چه زود گذشت
سپردمش به بابایی که تمام این چند ساعت گوشه اتاق پسرش در خواب ناز بود! و دائی که تازه اومده بود و رفتم توی آشپزخونه برای سرو چای و میوه و شام و تهیه ناهار فردا