27 ماهگی
روزهای سختی رو گذورندیم
آریا توی بیمارستان 27 ماهه شد
مواقعی بود توی بیمارستان که همه تلاشهای من و پرستار و دکتر برای پائین آوردن تبش نتیجه نمی داد و من پسرکم رو که صورتش از تب بالا سوخته بود رو تو دست می گرفتم و فقط گریه می کردم و درمانده بهش نگاه می کردم و از همه جا نا امید می شدم و فقط می گفتم حالا چیکار کنم ؟
این روزها هم جزو روزهای من و دو سالگی آریا بود ، از اون روزهای سخت
این هم جزئی از خاطراته که امیدوارم هیچ وقت دیگه تکرار نشه
قربونش برم که تو بیمارستان روزهای اول بعد از هر آمپول هم گریه می کرد و هم از پرستار تشکر می کرد، حتی اون شب اول که سرم زد و برگشتیم خونه با همه دردی که کشیده بود خواست که برگرده و از پرستار تشکر کنه و با گریه ازش تشکر می کرد
دیگه وقتی تو بیمارستان بستری شد از بس زجر کشیده بود از همه آدمها می ترسید، اگه یه پرستار می اومد تو اتاق این وحشت می کرد حتی اگر با اون کاری نداشت
از وقتی اومدیم خونه بعضی مواقع داستان بیمارستانش رو برامون تعریف می کنه، جای سرم هاش رو روی دست نشون می ده و با زبون بچه گونه خودش شمرده شمرده می گه : خانومه اومد سرم زد ، بعد چسب زد ، دارو داد ، من خوب شدم ، منم در ادامه اش بهش توضیح می دم که مامانی خانم پرستار تو رو دوست داشت به خاطر اینکه مریض بودی ، سرم می زد که زود خوب بشی بری خونه ، دیدی خوب شدی اومدی ؟ و بعد می خنده و می گه : آره
خدایا خودت می دونی که من تو زندگیم هیچ وقت تو هیچ شرایطی چشمم دنبال زرق و برق دنیا نبوده ، هیچ وقت نگفتم خدایا این رو بده ، اون رو بده ، فقط همیشه گفتم ازت ممنونم به خاطر سلامتی خودم و خانواده ام ، خدایا سلامتی و عاقبت به خیری رو ازمون نگیر
به همه شفا عطا کن خصوصاً فرشته های زمینی
مخلصتیم خدا ، می دونی که نفسمون به بند بند وجود این فرشته ها و نفسشون بنده