آریاآریا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

من و پسرم آریا

مونس روزها و شب های من

1391/12/12 9:16
نویسنده : مریم
833 بازدید
اشتراک گذاری

از وقتی خیلی کوچیک بودی و هنوز دو ساله نبودی اینقدر با هم راحت صحبت می کردیم که هر کی از پشت در مکالمه هامون رو می شنید فکر می کرد من تو خونه دارم با آدم بزرگسال صحبت می کنم

آره عزیزم می خوام بگم وقتی خیلی کوچولو بودی ، وقتی دو ساله بودی ، اینقدر خوب بودی که شدی همدم من ، هم زبون من

توی تمام روزهایی که بابا دیر میاد خونه و تا شب تنهام تو تنها هم صحبت منی ، و چه هم صحبتی، عصر که می شه می پرسم آریا جان من می خوام چایی بخورم شما هم چایی می خوری؟ می گه : بله

و بعد می شینیم و باهم چایی می خوریم و جورچین هامون رو درست می کنیم

بعد بلند می شیم و نزدیکای غروب ، از پنجره غروب آفتاب رو نگاه می کنیم ، و در واقع اون هست که من رو دعوت به دیدن می کنه ، مامان مامان آفتاب داره غروب میکنه ، آسمون داره قرمز میشه ببین؟ با هم با اشتیاق لب پنجره می ریم و به آسمون و خورشید زیبایی که روی آب های خیلی زیبای خلیج فارس داره غروب می کنه نگاه می کنیم

خوشحالم که اصلا بچه بهونه گیری نبودی و نیستی و به جاش همیشه برامون خندیدی و دلمون رو شاد کردی و خیلی وقت هست جز در روزهای که بیمار شدی و یا زمین خوردی من صدای گریه ات رو نشنیدم ، نشد بهانه ای بگیری و به خاطرش گریه کنی و هر چه بود گفتی و ما شنیدیم و ما گفتیم و تو شنیدی .

عزیزم چی بگم که با قصه های شبانه ای که برای من و بابات می گی عقل و هوش از سرمون بردی

شب کلی مثل غلطک رومون می چرخی و له و لورده مون می کنی و بعد هم صدا می زنی: مامان بابا ! می خواین براتون قصه بگم ؟ ( کیه که بتونه بگه نه ! حتی اگر داری بیهوش می شی از خستگی) و ما هم می گیم : بلــــــه بگو عزیزم

می گه  : یکی بود یکی نبود ، فیل کوچولو می خواست آب بخوره افتاد و دندونش شکست ، و بعد در حالیکه دستش رو دندونش می ذاره و می گه آی دندونم آی دندونم مادر جونم مادر جونم ... مامان جونم از این وری منو به دکتر می بری؟ ... و بعد همین طور که داره می چرخه رومون می گه: بله دلبرکم ، مل ملکم ، ملوسکم، ...

واااای خدا چقدر عاشق می شم وقتی برامون قصه می گی

بهش می گم : خیلی دوستت دارم

می گه : مرسی


خیلی جو گیر تخیلاتت شدی پسرک، خودتو جای آجی ستاره می ذاری و می گی من آجی ستاره ام ، و کارهای اون رو می کنی و ادهای اون رو در میاری ، یا می گی من گربه ام ، من گالی گلی ام ، من ....

خوشم میاد از بازی های تخیلیت ، در باز بسته کردن های تخیلیت که دستت رو این ور و اون ور می کنی و میگی:چیک چیک


دلبرک نمی خوای یه سر و سامونی به این غذات بدی ؟ یه مدت بعد از بیمارستانت غذا خوردنت خوب شده بود و من خودم رو فرشته بارگاه خدا می دیدم از خوشحالی تو عرش بودم و زندگی رو نفــــــس می کشیدم اما باز ....

برنج و خورشت ، کباب ، کتلت، ماهی ، میگو ، سوپ، استامبولی، قورمه ، .... نمی خوری نمی خوری نمی خوری تو بگو من چی درست کنم آخه ؟


توی یه جمع یه بسته کوچولو اسمارتیز می دم بهش می خوره و وقتی تموم شد: مامان مرسی ، دست شما درد نکنه ، مرسی که بهم شکلات دادی

بلند می شی و با همه دست می دی و می گی خوشحال شدیم و خوش اومدین

با همه می خندی و صحبت می کنی و محبت می کنی

درباره همه چیز مودبانه می پرسی ، جواب میگیری و باز بیشتر می پرسی

و من بابت همه کارها و رفتار هات بهت افتخار می کنم


لیوان چاییش رو قشنگ وارو کرد و ریختش روی مبل و فرش و من ناخودآگاه گفتم : هــه واااااااااای

نگام کرد، به کاری که کرده بود روی فرش و مبل نگاه کرد، دماغش قرمز شد،اشک تو چشاش حلقه زد، بغض کرد و با بغض گفت : من چایی نمی خوام و عن قریب بود که بزنه زیر گریه از اون گریه هایی که شمر هم ببینه گریه اش میگیره ، بغلش کردم تو بغلم فشارش دادم، اشکاش رو پاک کردم و گفتم ببین مامان فرشمون خیس شد، مبلمون خیس شد. الان چطوری بشینیم اینجا ؟ نباید چایی رو بریزی مامان

گفت : ببخشید ( قربون اون روحیه حساست و روح لطیف و قلب مهربونت بشم)

می خواستم چیزی رو از دستش بگیرم که در مقابل دادنش به دلیل خطرناک بودنش مقاومت می کرد ، یه مقدار فشار به مچ دستش اومده بود ، دستش رو آورد بالا و نشونم داد و گفت :

ببین دستم رو چیکار کردی ؟ اوووم ( یعنی قهر کرده ) و من باید ببوسم و عذر خواهی کنم و بگم ببخشید حواسم نبود مامان

یه روز اومد و گفت مامان چیکار می کنی؟ گفتم دارم ظرف می شورم 

گفت: می خوام قلبت رو بوس کنم قلب و من ضعف کردم براش و خم شدم قلبم رو بوسید

گاهی اوقات میاد وسط بازیهامون می گه : مامان من باش

شبها برای خواب دست همدیگه رو می گیریم (شرمنده بابا علی هستم که وقتی صبح بیدار می شم می بینم همونطور هنوز روم طرف آریاست و همونجور تا صبح از فرط خستگی خوابم برده بی اینکه دست بابا علی رو گرفته باشم ) بعد به همدیگه شب به خیر می گیم ، دیشب دیدم چشاش بسته شده گیج خوابه، بین خواب و بیداریه ، منم تقریبا خواب بودم که متوجه شدم داره تند تند دستم می بوسه و میگه : عاشقتم ، دوستت دارم ، عاشقتم ، دوستت دارم

گاهی اینقدر پر از احساس می شم که دلم می خواد داد بزنم و آریا هم خیلی از این کار خوشش میاد

مثل کسی که می خواد کسی رو در دور دست صدا بزنه دو دستم رو می ذارم دور دهنم و میگم: آریاااااااااااااااااااااااا دوستت دااااااااااااااااااارم ، عاااااااااااشقتمممممممممم

آریا هم می خنده و عکس العمل های مختلفی داره گاهی در مقابل اون هم دستش رو می ذاره دور دهنش و می گه : مااااااااااااماااااااااااانیییییییییی دوستت داااااااااااااااااارم

یا گاهی  فقط غش غش می خنده به این کارم و کلی قند تو دلش آب میشه و میگه: عاشقمی؟ 

بازی می کنیم با هم وقتی که می شینم روی مبل و دستام رو باز می کنم و میگم آریا برو اونجا وایسا و بدو بیا تو بغلم

و گاهی بازی می کنیم به این صورت که هر دو می ایستیم و هر دو از دور در حالیه دستامون رو برای بغل کردن هم باز کردیم به سمت هم می دویم و من لحظه رسیدن به تو جا خالی میدم و دو تامون از بغل هم رد می شیم و تو غش می کنی از خنده ، و دوباره می خوای که این کار رو بکنیم و آخرش هم یه بغل کردن جانانه داریم

می ریم سراغ بازی های ساده ای که پر از شادیه ، کلااااااااااااغ پـــــر ، پروانه پر ، شاپرک پر ، تریلی! ؟ و آریا می گه : پر  و من با شکل خنده داری از خودم صدا در میارم و قیافه ام رو خنده دار می کنم و با هیجان می گم : بِ ؟ تریلی که پر نداره ؟ مگه تریلی پر داره ؟ هان ؟ وایسا ببینم و برای هر اشتباه قل قلک می شه و غش میکنه از خنده و آریا فوری می گه : بار می بره - بار می بره ، و من دوباره لودر؟! آریا می گه پر ، می گم اِ ! بِ ! اوو! آریا غش می کنه و می گه : خاک می ریزه ، نه خاک میریزه 

بازی می کنه با من به این صورت که یه سبد یا کتاب یا هرچیزی که پیدا کنه رو با دو دوست پشت سرش می گیره و میگه من خارپشتم عقب عقب میاد و به من میزنه و من میگم : آآآآآآآآآی آی و فرار می کنم و می گم نه تو رو خدا من رو تیغ نزن خار پشته ، و اون باز غش می کنه از خنده و می دوه دنبالم که دوباره بزنه و من معمولا به عمد جایی خودم رو گیر می اندازم  که بتونه من رو خار بزنه و باز بخنده


.

.

.

پسرک چیزی تا عید سال نمونده ، مامان بزرگی چند روزیه رفته تهران ، تا آخر تعطیلات عید نمیاد، صبح ها پیش بابا بزرگی و خلاصه تا ظهر می شه و من میام پیشت قلبم میاد تو حلقم با اینکه می دونم همون موقع که مامان بزرگ بود هم تو با بابابزرگ مشغول بودی ، دیروز تا در و باز کردم و اومدم بغلت کردم، گفتی دلم برات تنگ شده بود

نمی دونم چند سال دیگه که بزرگتر بشی چه واکنشی داری برای این نبودن من، اما می دونم که دوست نداری ، منم دوست ندارم مامانی

راستی مامان بزرگ رفته پیش چشم پزشک، بهش گفتن چشمت آب سیاه آورده ، قرار 26 اسفند عمل کنه، خدا کنه زودتر خوب بشه

باباییی هم این روزها سخت گرفتار اداره است و من و تو حسابی تنها ، می خوایم امروز سه تایی بریم خونه خاله و بابا جونی یه نفسی تازه کنیم ، ولی می دونم که اونجا هم با غذا نخوردنت عذابم می دی، می خوام این سری سخت نگیرم تا بهمون خوش بگذره 

بابات دیشب از شیراز اومد یه هلی کوپتر برای تو آورد، یه پیرهن آبی برای من و برای خودش ... حسرت یه پیرهنی که خوشش اومده بود 


یه روز جمعه قبل از غروب بدو بدو رفتیم که به غروب خورشید برسیم اما دیر رسیدیم خورشید خانوم رفته بود، یه غروب دیگه طلبت ، دفعه دیگه قول می دم زود بریم که ببینی خورشید رو وقتی داره می ره توی دریا و خداحافظی می کنه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

گلبرگ
9 اسفند 91 12:09
وااااااااااااااای مریم جون
زیر پای این همه احساسات لطیف له شدم، کیف کردم، خیلی خیلی زیبا نوشتی
واسه غذا خوردنش سخت نگیر، همه شون همین طوری ن. البته آریا جون الان که مریض شده اذیت می کنه. خوب بود. هر چند که اوایل رسما منو ویلچری می کرد تا بره غذا بخوره.
خدا این دو تا عشقت رو برات سالم و سلامت نگه داره.


جدی زیبا نوشتم؟ ولی خودم وقتی این پست رو می خونم همش می گم چقدر قر و قاتی نوشتم و زیاد خوشم نیومد از نوشتارش - غذا خوردنش خسته کننده است
کی بشه خودش غذا بخوره واقعا
مرسی عزیز دلم خوشحالم کردی خواهر گلم
مامان پریناز
9 اسفند 91 13:32
زیبا زیبا زیبا
آفرین به اینهمه احساس....الهی جمع 3 نفره عاشقانتون همیشه گرم گرم گرم باشه



مرسی عزیزم ممنونم از دعای قشنگی که کردی - برای شما هم همین طور باشه الهی
فاطمه مان صبا
9 اسفند 91 15:51
واقعا عالی بود بهت تبریک میگم معرکه ای مریم جونم
حظ میبرم انقدر قشنگ و با جزئیات از آریا مینویسی ماشالا مردی شده قربونش برم انقد فهمیده اس
یه چی بگم بخندی صبا آب ریخت رو مبل اومدم به روش تو گفتم حالا دیگه نمی تونیم بشینیم روش راست راست زل زده تو چشام مبلای دیگه رو نشون میده میگه اونجا بیشینیم باشه؟دیگه نتوننستم جلو خندمو بگیرم
من یه وقتایی که صبا لجبازی میکنه واسه خوردنمجبورم با تهدید بدم بهش مثلا نمیزارم کارتونببینی یا بری بیرون ...یا اینم که یه قاشق میخوره میگم برو یه دور بزن و بیاو ادامه غذا
ولی بچه خواهرم به هیچ صراطی مستقیم نیس اونم بسیار بدغذاس....بنظرم حرص نخور بالاخره که چی عادت میکنه همش دنبالش باشی و اصرار کنی اونوقت موقع مهد یا مدرسه رفتن اذیت میشه...موفق باشی عزیزم
جفتتونو میبوسم


فاطمه ، آریا مثل همون بچه خواهرته که اگر نخواد بخوره به هیچ صراطی مستقیم نیست
دیوونه ام کرده برای غذا خوردن، خوب بود هااااا دوباره نمی دونم چش شد یه دفعه
فاطمه
9 اسفند 91 19:53
آبجی جونم خیلی خوشگل نوشتی
از این پست هایی بود که بوی احساس و زندگی میداد
امیدوارم همیشه همینطور شاد باشین



مرسی آجی عزیزم منم امیدوارم همیشه خوشحال باشی و به همه آرزوهات برسی
فرزانه مامی مرصاد
10 اسفند 91 1:57
واااااااایی
واقعا عالی بود
مخصوصا قلمت مریم جون- زیبا نوشتی زیییییییبا
ماشاا... هزار ماشاا... به این پسرگل که انقدرم باهوشه- که اینقدرم پر احساسه
که عاشق مامانشه
خدا ایشاا... برات نگهش داره
و به زندگیتون تداوم ببخشه
ببوس اریا خشکله رو

اولا اینکه فدای اون مرصاد یه پا جنتلمن خودم
شما لطف داری به ما خیلی
مرسی . بووووس
شهره مامان مینو
10 اسفند 91 7:10
واااااااااااااااااااااااااااای مریم..مریم...مریم... هزاااااااااااااااااااااااااااار ماشالله... چقدر دلم برای اینهمه عشق اریا و احساس نابت تپید...یعنی نمیدونی چقدر الان حس خوبی دارم... دلم خواست مینوی من هم کم گریه کنه و جیغ بکشه ...دلم خواست منم مهربونتر بودم... واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای مریم چه کردی با من..خودت نمیدونی رفیق...
خدایا این خوشبختی هارو قسمت تموم زندگیه دوستم کن...الهی امین...


شهره اصلا خودت رو سرزنش نکن، فاز شخصیتی بچه ها با هم فرق داره و این تقصیر هیچ کس نیست ، من هم اگر بچه ام فاز شخصیتیش مثل مینو بود اگر بدتر از تو نبودم بهتر هم نمی شدم ، تو مهربونی و هیچ حرفی درش نیست ، فقط هر بچه ای یه رفتاری می طلبه کاری نمی شه کرد، خیلی ممنون از این کامنت سراسر مهر و محبتت شهره
نرجس خاتون، مامان طهورا خانوم
10 اسفند 91 9:49
شما خونتون کنار دریاست؟
خوش به حالتون مریم...
مل ملکت رو ببوسون حساااابی.



جداً این هم سواله که می پرسی؟ من الان نباید برم خودم رو به دار بیاویزم؟ یعنی شونصد بار من گفتم بوشهریم یادت رفت؟ ای خداااا
نرجس خوب بوشهریم دیگه ؟ بوشهر خودش مگه چند وجبه ؟ دور تا دورش دریاست دیگه خونه ات هر جای بوشهر باشه یه ورت دریاست
باشه تو هم طهور مهورت رو ببوس
مادر(رادین و راستین)
10 اسفند 91 12:37
مریم جون خواهر
خوش به حال آریا با این مادر مهربان و حساس که قلبش کف دستشه
خیلی قشنگ و با حس نوشتی .....
دوستت دارم برای اینکه ریز به ریز با قلبت نگاه می کنی نه با چشمت و همه رو با احساست می نویسی نه با فکرت.
روزهای شیرینت ماندگار
همیشه برات دعا می کنم.
شاد و سلامت باشی

ممنونم بهشادم شما لطف داری ، این شما هستی که ما رو زیبا می بینی ، روزهای شیرین شما هم ماندگار
وفا مامان پارسا
10 اسفند 91 22:06
مریم اومدم بگم چون پستت خیلی طولانیه باید وقت کنم همشو با دقت بخونم و کامنت بذارم .. اگر پستای کوچولو بذاری منم تند تند کامنت می ذارم
راستی اون عکسا که گذاشتی مام اون سال که اومدیم بوشهر درست همونجایی که اریا و باباش ایستادن عکس گرفتیم .. یه خوابگاه دانشجویی همون نزدیکی ها بود وسط یه بازار شلوغی که به مسافرها خیلی ارزون می دادن خیلی کثیف و داغون بود اما همه چی داشت حتی کولر .. اخه تمام هتل ها پر بود مام خیلی پول نداشتیم .. یه بارم رفتیم توی بندر و کشتی ها رو البته با ماشین دیدیم .. هنوز همه جاش خیلی خوب و دقیق یادمه .. فقط حیف که کم موندیم نمی دونم چه عجله ای داشتیم بیخودی بریم تهران

خوشحالم که اینهمه خاطره خوب از بوشهر یادته، به همسر گرامی سلام برسون بگو تا قبل از اینکه از این دیار رخت بر بندین یه سفر بیاین بوشهر حداقل حیفه ندیده برین یه تجدید خاطره ای کنید حداقل بد نمی گذره الان بوشهر خیلی زیبا تر شده
واقعا ها گاهی آدم بیخودی عجله میکنه نمیدونم می خوایم به کجا برسیم مگه ؟
atefe
11 اسفند 91 0:19
آخ جون باز هم بنویس از شیرین کاریها و شیرین زبونیهای آریا خیلی خوشم میاد....یعنی میشه بارمان هم یه روزی مثل آریا حرف بزنه؟؟؟؟؟؟؟؟
عاطفه دلم برات تنگ شده بود
مرسی که اومدی
ایشاء اله بارمان جان هم به زودی برای مثل بلبل چهچه میزنه
نرجس خاتون، مامان طهورا خانوم
12 اسفند 91 8:37
ننه جان!
میدونم بوشهری هستی که. (چرا اینجا شکلک عصبانیت مفرط در حد انفجار نداره؟)
منظورم این بود که خونتون (دقیقا) کنار دریاست؟
خو من چه میدونم بوشهر چقدره؟! مگه من تا حالا بوشهر اومدم؟ مگه ننه بابام بوشهری بودن؟! مگه شووورم بوشهریه؟! خو من چه میدونم. من فکر کردم بوشهر شما هم مث ولایت پدری ما بزرگه. ما اونجا خونمون تا لب دریا یه ربع با ماشین راهه خو!
می دونی بوشهر یه حالت شبه جزیزه است که تنها یه راه ورودی و خروجی خشکی داره و دور تا دورش دریاست و البته از خونه ما تا نزدیک ترین دریا 5 تا 7 دقیقه فاصله است
عزیززززززززززززززم منکه گفتم بیا بوشهر خودم گارسونیت رو می کنم جیگر ، بعدشم اینقدر پز ولایت پدریت رو نده ، کشتی ما رو ؟
حالا ولایت پدری و مادری شما کجا هستن؟ میشه بفرمائین ؟ ایییییشششششششششششش
فهیمه مامان سینا
12 اسفند 91 13:23
خیلی قشنگ نوشتی مریم آفرین
چه قدر خوبه دریا نزدیکتونه...
راستی سوغاتیاتونم مبارک


مرسی عزیزم
فرزانه مامی مرصاد
12 اسفند 91 13:52
میدونی میخوام بت بگم چقدر این پستت رو من تاثیر گذاشت نحوه برخوردت با اریا نحوه تربیتت و...
من چند صباحی بود که بشدت اعصبی و بی حوصله شده بودم و تا مرصاد یه اشتباهی میکرد داد میزدم سرش
حوصله بازی نداشتم و باش قشنگ حرف نمیزدم
اون بار که پستتو خوندم نصفه شب بود منم خیلی متحول شدم و خدا شاهده از فردا صبحش که بیدار شدم سعی کردم با احترام تر با بچم برخورد کنم
نگی حسوده حتی بیشتروقتا ازش میپرسم من چایی میخورم برا شما بیارم؟؟
و کلی خودمو کنترل میکنم که اگه یه کاری کرد داد نزنم سرش و گریشو در نیارم
خوشحالم که تو را دارم - که همه مامان های وبلاگی را دارم که الان ازشون تجربه کسب کنم ممنون


فرزانه جون خوشحالم که تونستم کمکی کرده باشم
فرزانه ازت خواهش می کنم هر چقدر کم حوصله بودی باز هم رو سرش داد نزن ، به فکر فردا باش که اون روی سرت داد می زنه- روزی که به راحتی حرمتت رو بذاره زیر پاش، متاسفانه خصلت آدمی اینه که بیشتر بدی ها رو یادش می مونه هر چقدر هم که محبت کرده باشی!
فرزانه همسایه روبه رویی ما یه زنی هست که دور از خانواده اش زندگی می کنه و زن پسر عمه اش شده، یه بچه یک سال و نیمه داره ، می دونی فقط 18 ماهشه؟ ولی هر لحظه چنان دادی سر این موجود کوچولوی ناتوان می زنه که من قلبم می ریزه و هر دفعه بعد از دادش به چنان مظلوم گریه می کنه که من داغون میشم ، بارها خواستم برم ازش خواهش کنم تو رو خدا گناه داره این طفل معصوم ، خوب تو به این دنیا آوردیش واقعا وقتی نمی تونستی چرا آوردی ؟ مگه کودک آزاری یعنی چی ؟ آیا این کاری که این خانم می کنه کودک آزاری نیست؟ بچه ای که تا ما رو می بینه بی اینکه زیاد ما رو دیده باشه خودش رو از بغل مامانش پرت می کنه تو بغل من یا شوهرم و مثل کوالا می چسبه بهمون؟ این خیلی بده که بچه پیش مادرش آرامش نداره ، قطعاً یقیناً تو این طوری نیستی از صورت شاداب مرصاد این رو می گم اما به هر حال خیلی مواظب باش- گناه دارن
زهرا مامان روشا
12 اسفند 91 14:48
مریم جون حس خوبی بهم می ده نوشته هات چون از اعماق قلبت می نویسی

خدارو شکر برای ایم وروجک هایی که بهمون داده از طرف منم اون پسر گلت ذو محکم ببوس با اون زبونش

دعا می کنم همیشه شاد باشی و سلامت سه تایی با هم همیشه

راستی چه عکس های قشنگی دلم هوای آبهای جنوب رو کرد

تو هر کار می کنی قشنگه


مرسی خواهرم شما لطفتون به من زیاده
ممنونم به خاطر دعاهای قشنگی که کردی ، همچنین برای خانواده شما، راستی از اینکه وقت می ذاری این همه نوشته رو می خونی ممنونم

مامان بردیا
12 اسفند 91 22:38
افرین به این مامان گل مریم جون خیلی خوب نوشتی خیلی قشنگ ماهم دوستتون داریم قربون این پسمل ناز گلم بشم من الهی که اینهمه اقاست ببوسش حسابی


مرسی . بوووووس
فرزانه مامی مرصاد
13 اسفند 91 14:48
ای وای نه خداراشکر من تا این حد این طوری نبودم
فقط برا هرکسی پیش میاد که حالش خراب بشه و بی حوصله
که خداررا شکر مطلبت روم تاثیر خوب گذاشت
منم دلم نمیاد حتی وقتی بغض میکنه
ممنون که راهنمایی میکنی
بیچیاره بچه همسایتون


بیچاره بچه همسایمون و شوهرش ، دیشب هم صداش تا 12 شب بلند بود ، داااااااد میزد ها ، بچه هم از ترس گریه می کرد
سمیرا مامان آنیتا
15 اسفند 91 16:30
نوشتنت رو دوست دارم حس خوبی میده
و خوش به سعادتت که اریا پسر خوب و حرف گوش کنیه .. نعمتیه به خدا
چقدر از غروب های مادر و پسری خوشم اومد .. خیلی رمانتیک بود

وااااااااااای سمیرا راه گم کردی ، چه عجب ، کم کم داشتم می فرستادمت تو لیست سیاه !
شما لطف داری - مرسی که اومدی
وفا مامان پارسا
16 اسفند 91 0:09
ماشالله به اریا . مریم براش کلی صدقه بذار هر روز واقعا فهم و درکش بالاتر از سنشه و خوب تربیت چنین بچه ای هم سخت تره فکر کنم
معلومه که شما خیلی رفتار خوب و عاشقانه ای هم با هم و هم با اریا دارین و این رفتار اروم و مهربون رو از شما یاد گرفته
همین طور خونه مامان بزرگش اینا که وقتای زیادی از روزو پیش اوناس معلومه که اونام ادم های اروم و مهربونی هستن چون اگر اینطور نباشه بازتابش رو ادم در رفتار های بچه می بینه
خدا حفظش کنه و همینطور شماها رو برای همدیگه


راستش که صدقه که هر روز نمی دیم از بس باحالیم، یادمون می ره، همه اینها که گفتی درسته و قطع به یقین آرامش بین پدر و مادر و محیطی که بچه در اون بزرگ میشه خیلی روی رفتار و منش بچه تاثیر داره ، همه حرکاتی رو که ما در مقابلش داریم رو اون از خودش برای دیگران بروز می ده ، و همین طور رفتارهای خیلی مناسب و موافق اصول خودمون توسط پدر بزرگ و مادربزرگش ، همه اینها تاثیر گذار بوده، واقعا خدا رو شکر
رعنا
22 اسفند 91 8:04
الهیی قربونش برم که انقدر آقاست و شما رو اذیت نمیکنه

قدر پدربزرگ و مادربزرگش و بدون مریم
من با اینکه از پرستار امیررضا تو خیلی از موارد راشضیم ولی جدیدا میبینم امیررضا بعضی از اخلاقای اونو گرفته و این منو آزار میده


اره بچه ها خیلیییی تقلید می کنن ، خدا نکنه یه بچه یا آدم بزرگ با چند تا رفتار نه چندان مناسب کنارشون قرار بگیره راااحت تقلید می کنن اون وقت ما باید تو سرمون بزنیم که اصلا بشه