مونس روزها و شب های من
از وقتی خیلی کوچیک بودی و هنوز دو ساله نبودی اینقدر با هم راحت صحبت می کردیم که هر کی از پشت در مکالمه هامون رو می شنید فکر می کرد من تو خونه دارم با آدم بزرگسال صحبت می کنم
آره عزیزم می خوام بگم وقتی خیلی کوچولو بودی ، وقتی دو ساله بودی ، اینقدر خوب بودی که شدی همدم من ، هم زبون من
توی تمام روزهایی که بابا دیر میاد خونه و تا شب تنهام تو تنها هم صحبت منی ، و چه هم صحبتی، عصر که می شه می پرسم آریا جان من می خوام چایی بخورم شما هم چایی می خوری؟ می گه : بله
و بعد می شینیم و باهم چایی می خوریم و جورچین هامون رو درست می کنیم
بعد بلند می شیم و نزدیکای غروب ، از پنجره غروب آفتاب رو نگاه می کنیم ، و در واقع اون هست که من رو دعوت به دیدن می کنه ، مامان مامان آفتاب داره غروب میکنه ، آسمون داره قرمز میشه ببین؟ با هم با اشتیاق لب پنجره می ریم و به آسمون و خورشید زیبایی که روی آب های خیلی زیبای خلیج فارس داره غروب می کنه نگاه می کنیم
خوشحالم که اصلا بچه بهونه گیری نبودی و نیستی و به جاش همیشه برامون خندیدی و دلمون رو شاد کردی و خیلی وقت هست جز در روزهای که بیمار شدی و یا زمین خوردی من صدای گریه ات رو نشنیدم ، نشد بهانه ای بگیری و به خاطرش گریه کنی و هر چه بود گفتی و ما شنیدیم و ما گفتیم و تو شنیدی .
عزیزم چی بگم که با قصه های شبانه ای که برای من و بابات می گی عقل و هوش از سرمون بردی
شب کلی مثل غلطک رومون می چرخی و له و لورده مون می کنی و بعد هم صدا می زنی: مامان بابا ! می خواین براتون قصه بگم ؟ ( کیه که بتونه بگه نه ! حتی اگر داری بیهوش می شی از خستگی) و ما هم می گیم : بلــــــه بگو عزیزم
می گه : یکی بود یکی نبود ، فیل کوچولو می خواست آب بخوره افتاد و دندونش شکست ، و بعد در حالیکه دستش رو دندونش می ذاره و می گه آی دندونم آی دندونم مادر جونم مادر جونم ... مامان جونم از این وری منو به دکتر می بری؟ ... و بعد همین طور که داره می چرخه رومون می گه: بله دلبرکم ، مل ملکم ، ملوسکم، ...
واااای خدا چقدر عاشق می شم وقتی برامون قصه می گی
بهش می گم : خیلی دوستت دارم
می گه : مرسی
خیلی جو گیر تخیلاتت شدی پسرک، خودتو جای آجی ستاره می ذاری و می گی من آجی ستاره ام ، و کارهای اون رو می کنی و ادهای اون رو در میاری ، یا می گی من گربه ام ، من گالی گلی ام ، من ....
خوشم میاد از بازی های تخیلیت ، در باز بسته کردن های تخیلیت که دستت رو این ور و اون ور می کنی و میگی:چیک چیک
دلبرک نمی خوای یه سر و سامونی به این غذات بدی ؟ یه مدت بعد از بیمارستانت غذا خوردنت خوب شده بود و من خودم رو فرشته بارگاه خدا می دیدم از خوشحالی تو عرش بودم و زندگی رو نفــــــس می کشیدم اما باز ....
برنج و خورشت ، کباب ، کتلت، ماهی ، میگو ، سوپ، استامبولی، قورمه ، .... نمی خوری نمی خوری نمی خوری تو بگو من چی درست کنم آخه ؟
توی یه جمع یه بسته کوچولو اسمارتیز می دم بهش می خوره و وقتی تموم شد: مامان مرسی ، دست شما درد نکنه ، مرسی که بهم شکلات دادی
بلند می شی و با همه دست می دی و می گی خوشحال شدیم و خوش اومدین
با همه می خندی و صحبت می کنی و محبت می کنی
درباره همه چیز مودبانه می پرسی ، جواب میگیری و باز بیشتر می پرسی
و من بابت همه کارها و رفتار هات بهت افتخار می کنم
لیوان چاییش رو قشنگ وارو کرد و ریختش روی مبل و فرش و من ناخودآگاه گفتم : هــه واااااااااای
نگام کرد، به کاری که کرده بود روی فرش و مبل نگاه کرد، دماغش قرمز شد،اشک تو چشاش حلقه زد، بغض کرد و با بغض گفت : من چایی نمی خوام و عن قریب بود که بزنه زیر گریه از اون گریه هایی که شمر هم ببینه گریه اش میگیره ، بغلش کردم تو بغلم فشارش دادم، اشکاش رو پاک کردم و گفتم ببین مامان فرشمون خیس شد، مبلمون خیس شد. الان چطوری بشینیم اینجا ؟ نباید چایی رو بریزی مامان
گفت : ببخشید ( قربون اون روحیه حساست و روح لطیف و قلب مهربونت بشم)
می خواستم چیزی رو از دستش بگیرم که در مقابل دادنش به دلیل خطرناک بودنش مقاومت می کرد ، یه مقدار فشار به مچ دستش اومده بود ، دستش رو آورد بالا و نشونم داد و گفت :
ببین دستم رو چیکار کردی ؟ اوووم ( یعنی قهر کرده ) و من باید ببوسم و عذر خواهی کنم و بگم ببخشید حواسم نبود مامان
یه روز اومد و گفت مامان چیکار می کنی؟ گفتم دارم ظرف می شورم
گفت: می خوام قلبت رو بوس کنم و من ضعف کردم براش و خم شدم قلبم رو بوسید
گاهی اوقات میاد وسط بازیهامون می گه : مامان من باش
شبها برای خواب دست همدیگه رو می گیریم (شرمنده بابا علی هستم که وقتی صبح بیدار می شم می بینم همونطور هنوز روم طرف آریاست و همونجور تا صبح از فرط خستگی خوابم برده بی اینکه دست بابا علی رو گرفته باشم ) بعد به همدیگه شب به خیر می گیم ، دیشب دیدم چشاش بسته شده گیج خوابه، بین خواب و بیداریه ، منم تقریبا خواب بودم که متوجه شدم داره تند تند دستم می بوسه و میگه : عاشقتم ، دوستت دارم ، عاشقتم ، دوستت دارم
گاهی اینقدر پر از احساس می شم که دلم می خواد داد بزنم و آریا هم خیلی از این کار خوشش میاد
مثل کسی که می خواد کسی رو در دور دست صدا بزنه دو دستم رو می ذارم دور دهنم و میگم: آریاااااااااااااااااااااااا دوستت دااااااااااااااااااارم ، عاااااااااااشقتمممممممممم
آریا هم می خنده و عکس العمل های مختلفی داره گاهی در مقابل اون هم دستش رو می ذاره دور دهنش و می گه : مااااااااااااماااااااااااانیییییییییی دوستت داااااااااااااااااارم
یا گاهی فقط غش غش می خنده به این کارم و کلی قند تو دلش آب میشه و میگه: عاشقمی؟
بازی می کنیم با هم وقتی که می شینم روی مبل و دستام رو باز می کنم و میگم آریا برو اونجا وایسا و بدو بیا تو بغلم
و گاهی بازی می کنیم به این صورت که هر دو می ایستیم و هر دو از دور در حالیه دستامون رو برای بغل کردن هم باز کردیم به سمت هم می دویم و من لحظه رسیدن به تو جا خالی میدم و دو تامون از بغل هم رد می شیم و تو غش می کنی از خنده ، و دوباره می خوای که این کار رو بکنیم و آخرش هم یه بغل کردن جانانه داریم
می ریم سراغ بازی های ساده ای که پر از شادیه ، کلااااااااااااغ پـــــر ، پروانه پر ، شاپرک پر ، تریلی! ؟ و آریا می گه : پر و من با شکل خنده داری از خودم صدا در میارم و قیافه ام رو خنده دار می کنم و با هیجان می گم : بِ ؟ تریلی که پر نداره ؟ مگه تریلی پر داره ؟ هان ؟ وایسا ببینم و برای هر اشتباه قل قلک می شه و غش میکنه از خنده و آریا فوری می گه : بار می بره - بار می بره ، و من دوباره لودر؟! آریا می گه پر ، می گم اِ ! بِ ! اوو! آریا غش می کنه و می گه : خاک می ریزه ، نه خاک میریزه
بازی می کنه با من به این صورت که یه سبد یا کتاب یا هرچیزی که پیدا کنه رو با دو دوست پشت سرش می گیره و میگه من خارپشتم عقب عقب میاد و به من میزنه و من میگم : آآآآآآآآآی آی و فرار می کنم و می گم نه تو رو خدا من رو تیغ نزن خار پشته ، و اون باز غش می کنه از خنده و می دوه دنبالم که دوباره بزنه و من معمولا به عمد جایی خودم رو گیر می اندازم که بتونه من رو خار بزنه و باز بخنده
.
.
.
پسرک چیزی تا عید سال نمونده ، مامان بزرگی چند روزیه رفته تهران ، تا آخر تعطیلات عید نمیاد، صبح ها پیش بابا بزرگی و خلاصه تا ظهر می شه و من میام پیشت قلبم میاد تو حلقم با اینکه می دونم همون موقع که مامان بزرگ بود هم تو با بابابزرگ مشغول بودی ، دیروز تا در و باز کردم و اومدم بغلت کردم، گفتی دلم برات تنگ شده بود
نمی دونم چند سال دیگه که بزرگتر بشی چه واکنشی داری برای این نبودن من، اما می دونم که دوست نداری ، منم دوست ندارم مامانی
راستی مامان بزرگ رفته پیش چشم پزشک، بهش گفتن چشمت آب سیاه آورده ، قرار 26 اسفند عمل کنه، خدا کنه زودتر خوب بشه
باباییی هم این روزها سخت گرفتار اداره است و من و تو حسابی تنها ، می خوایم امروز سه تایی بریم خونه خاله و بابا جونی یه نفسی تازه کنیم ، ولی می دونم که اونجا هم با غذا نخوردنت عذابم می دی، می خوام این سری سخت نگیرم تا بهمون خوش بگذره
بابات دیشب از شیراز اومد یه هلی کوپتر برای تو آورد، یه پیرهن آبی برای من و برای خودش ... حسرت یه پیرهنی که خوشش اومده بود
یه روز جمعه قبل از غروب بدو بدو رفتیم که به غروب خورشید برسیم اما دیر رسیدیم خورشید خانوم رفته بود، یه غروب دیگه طلبت ، دفعه دیگه قول می دم زود بریم که ببینی خورشید رو وقتی داره می ره توی دریا و خداحافظی می کنه