دنیا به خسران عقبی نیرزد
این زندگانی فانی، جوانی، خوشی های امروز و اینجا
به افسوس بسیار فردا نیرزد
چند وقت پیش که نمایشگاه کتاب باز شده بود ، قسمتی شد عصری که آریا خوابید بسپاریمش به مامان بزرگ و دو تایی ( آره بعد از مدتها دو تایی ) بریم نمایشگاه کتاب
توی راه، توی ماشین ، علی گفت : یه چیزی برات دارم ، می دونم ممکنه ناراحتت کنه ، اما میرزه ، و بعد دستش رو برد سمت ضبط صوت ماشین و روشنش کرد
گوش گرفتم
.
.
.
اشک هام توی گلوم و چشمام التماس می کردن بذار بریزیم بیرون و هی فشار می آوردن و نمی ذاشتن نفس بکشم
.
.
.
آهنگ تموم شد، علی برگشت یه نگاهی بهم انداخت و من انگاری که منتظر اجازه برای گریه کردن بودم...
.
.
.
اشکام ریخت
بعدشم بهم گفت خوب اون صورت خوشکلت رو پاک کن رسیدیم ، دماغشو ببین
شمام بشنوید
برین به سایتی که گذاشتم و کمی پائین اون کره زمین زیر فایل صوتی رو بزنید
http://qom.irib.ir/web/islamic/18095-%D8%A8%D9%87-%D8%B7%D9%87-%D8%A8%D9%87-%DB%8C%D8%A7%D8%B3%DB%8C%D9%86
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی