کرختی های آخر سال
این روزهای آخر سال عین روزهای آخرین امتحان هاست ، اون موقع که مدرسه می رفتم و یا دانشگاه دقیقاً توی تمام سالهای تحصیل، همیشه به امتحان آخر که می رسیدم دیگه حال و حوصله خوندن نداشتم و خلاصه با چه وضعی می خوندمش.
این روزهای آخر سال هم عین اون روزها اصلا هااااا حوصله کارهای اداره رو ندارم و هر روز دارم روز شماری می کنم که کی می شه 30 ام ؟ هر روز فکر می کنم امروز روز آخری هست که میام سرکار
میام اداره و اصلا حوصله کار کردن ندارم و هر ارباب رجوعی که میاد کلی بد و بیراه تو دلم بهش می گم و دلم می خواد پرونده اش رو بزنم تو سرش ، کلی زور می زنم تا مثل همیشه با آرامش و احترام و لبخند کارشون رو راه بندازم ، بیچاره ها هم چقدر تشکر و ممنون و تعظیم می کنن که کارشون رو زود راه بندازم ، جالب اینه که وقتی خیلی تشکر می کنن و التماس دعا دارن من برعکس دلم می خواد پروندشون رو بندازم یه وری و تا فردا هم انجامش ندم، می دونین بیشتر واسه اینکه حال حرف زدن ندارم و هی باید جوابشون بدم: خواهش می کنم ، منتظر باشید صداتون می زنم و .... واااااااای
وااای این روزهای آخر سال دلم می خواد اصلا به حال خودم رهام کنن و کاری هم به کارم نداشته باشن
این روزهای آخر سال همه دوستان حقیقی و مجازی که دور و برم هستن مشغول امر شریف خانه تکانی هستند و ما ... نوووچ تو خونمون هیچ خبری از خانه تکانی نیست . چرا؟ چونکه همسر گرامی با خدای خود عهد بسته اند که تا جان در بدن دارند برن اداره کاراشون رو تموم کنند و من هم دست تنها عمراً دست به خونه تکانی بزنم ، مگه جون اضافی دارم ؟ خوب معلومه که نه ! حیف این گوشتام نیست واسه خانه تکانی آب بشه ؟
زن داداش جان میفرمایند که : چشمات خیلی داغون شده ها
ولی خوب بعدش که مامانم گفت : تو از همشون خوشکل تری یعنی هااااااا قند تو دلم آب شد ای جاااان
پسر جونم شاید یه روزی به چشمام نگاه کردی و گفتی چشمای مامان و بابام که ریزه پس این چشمای درشت من به کی رفته ؟باید بگم : هی مام یه روزی یه چشمی داشتیم مثل چشمای آهو ولی خوب از بی خوابی و بد خوابی و خیره شدن به مانیتور کم کم کوچولو شد
نه روز به پایان سال 91 ، سالی که هیچ سال خوبی برای ایران و ایرانی نبود ، سالی پر از گرانی و تورم و استرس برای آینده کشور ، آینده بچه ها
ولی برای خانواده کوچیکمون سال خوبی بود ، پر از شیرینی و حلاوت بزرگتر شدن آریا، دو ساله شدن آریا
پر از لحظات نابی که هر پدر و مادری این اولین تجربه های بچه داشتنش رو تا همیشه توی ذهنش ماندگار نگه می داره و همیشه با افتخار و خرسندی ازش یاد می کنه
متاسفانه هیچ نقطه پر رنگی از عیدهای دوران کودکیم به یادم نمی یاد، در واقع برای ما بچه های نسل جنگ و خصوصا ما جنوبی ها ، توی چند سال اول زندگیمون چیزی از عید رو احساس نکردیم ، خوب حداقل خانواده ما که اینطور بود
ولی وقتی که هفت ، هشت ساله شدم خوب یادمه که همه دلخوشی عیدهای ما رفتن به شهرستان و خونه بابابزرگ بود ، خونه بابا بزرگ با درخت گل ابریشم بزرررگ با اون بوی مست کننده اش و تاب طنابی ای که به درخت بسته شده بود و اون گودی ای که زیر تاب به خاطر رفت و برگشت پای ما ایجاد شده بود، اینقدر تند همدیگه رو تاب می دادیم که می رفتیم تا توی برگها و برمی گشتیم ، و اون شیر آبی که توی حیاط بود و اون درهای قدیمی دو لنگه چوبی
اون سنگ قلوه های خوشکلی که کنار جاده خونه بابابزرگ بود و ما وقت برگشتمون که منتظر مینی بوس بودیم کلی بازی می کردیم باهاشون و اون گردترین هاش و خوشکترین هاش رو جدا می کردیم و یادگاری با خودمون می آوردیم خونه و باهاشون یه قل دو قل بازی می کردیم
اون عیدهای بیست تومنی و پونصد تومنی ، اون پولهای خشک ، خیلی می چسبید بهمون ، یادمه که عموی پولدارم! بیست تومن عیدی می داد و بابابزرگ پونصد تومن !!!!و چقدر من بدم می اومد وقتی از عموم عیدی می گرفتم و بارها دستش رو پس می زدم و اون می گفت عیدی هدیه است نمیشه قبول نکرد و من با کراهت قبول می کردم ، چون اصلا دوستشون نداشتم
و البته گاهی خیلی دلم می گرفت از تبعیض بین نوه ها ، خوب اغلب بزرگترهای اون موقع فکر می کردند که بچه ها چیزی متوجه نمیشن ، چیزی رو درک نمی کنن ، فراموش می کنن اما خوب واقعا اینطور نیست
و بزرگتر که شدم ، شاید 13 ، 14 و 15 ساله یادمه که خواهر بزرگم با اون همه کوه هنری که توی وجودش نهفته بود برامون با کمترین امکانات سفره هفت سین پهن می کرد و بعد از ازدواجش دیگه هیچ وقت تو خونه ما سفره هفت سین پهن نشد
ولی خوب اگر بخوام یه جمع بندی کنم و نظرم رو درباره عیدهام ، عیدهای کودکی تا جوانی و خانه پدری بگم ، اینه که : عیدها رو دوست نداشتم و برام جذاب نبود اونقدر که عمیقا خوشحال و راضیم کنه ، اونقدر که خاطره های خوب از خودش توی ذهنم به جا بذاره
عیدها که می شه بیشتر حواسم به بچه ها هست ، همیشه می گم عید مال شادی بچه هاست
عیدها که میشه شاد کردن آریا در کنار شاد کردن بقیه بچه ها برام مهمه و اگر بشه همه بچه های دور و برم رو باهم سر سفره هفت سین حاضر می کنم و همشون رو توی شادیمون سهیم می کنم
دوست دارم به بچه های دور و برم عیدی بدم که واقعا خوشحالشون کنه نه اینکه یه چیزی بذارم کف دستشون اندازه رفع تکلیف بدون در نظر گرفتن احساسات و علایق هر کدوم
می دونم که همین بچه های کوچیک دور و برم بعدها پیش خودشون درباره من قضاوت می کنن ، خوب دوست دارم جوری براشون باشم که همیشه خوشحال و مشتاق باشن برای دیدنم
و آرزو می کردم که کاش همه پدرها و مادرها می تونستن و این توان رو داشتن که عیدها رو برای بچه ها زیبا کنن و کودکیشون رو پر کنن از خاطره های خوب
والبته همه می دونن که بزرگترین هدیه و آرزو برای بچه ها یه خونه و خانواده پر از عشق و شادی و آرامشه
همیشه دوست داشتم مسیر حرکتم توی زندگی رو به بالا و پیشرفت باشه ، این پیشرفت شامل همه چی میشه ،از نظر خودم حذف یکی دو موردی که فقط باعث پس رفت تو زندگیم بود خودش یه نوع پیشرفته ، خلاصی دادن خودم از وابستگی های بیخودی که هیچ عایدی نداره که هیچ کلی هم آدم رو به اون ته تهای چاه جاهلیت می اندازه ، از این بابت خیلی خوشحالم
باید بشینم و فکر کنم و تصمیم بگیرم که این سال جدید دوست دارم چه نوع پیشرفتهایی داشته باشم ، پیدا شون کنم و براشون در این سال جدید وقت بذارم و آخر سال نتیجه سنجی کنم
امروز نوبت کارهای چیتان پیتانی دارم به قول مامان طهور مهور (طهورا) ببینیم چه درآید؟! با کلی ظرف نشسته و یه اجاق گاز درهم گسیخته که دارن عاشقانه صدام می زنن : مریم خااانوم ، ای کدبانو ، ای مهربانو بیا دست نوازشی بر ما بکش ، و اینکه خیلی هم خوابم میاد و دلم از اون خوابهای زمستونی میخواد ، البته می دونم که تا شب به وصال این آرزوی کوچک اما بزرگ نخواهم رسید
دیشب اما به آرزوی دیرینه ام رسیدم ، 10 شب تو رخت خواب بودم ولی چه زود صبح شد
پینوشت : کارهای چیتان پیتانی هم انجام شد ، خیلی خوب شد ، اون اجاق گاز و ظرفهای نشسته هم به وصالم رسیدند شب با خاطری آسوده به رخت خواب رفتم