نور هر دو چشمانم
سلام
این چند مدتی که گذشت دوران پر از فراز و نشیبی برای ما بود
بیماری که پشت سر گذاشتم و زحمت های خیلی زیادی که به همسرم دادم فراموش نشدنی هست
و از همه مهمتر و عجیب تر اینکه آریا به محض خونه نشین شدن من حالات و رفتاراش تغییر کرد
بسیار بد اخلاق و بهانه گیر و نق نقو شده بود، و به یک باره تبدیل به یه فرد دیگه ای شده بود، ناراحت کننده بود برام و توان انجام دادن کاری رو هم نداشتم، بعد از گذشت یک ماه و کمی رو به راه شدنم سعی کردم کمی از مادریهام رو به حالت قبل بر گردونم و در توانم باهاش باشم، تو اون شدت گرما عصرها اون رو می بردم پائین تا توی کوچه دوچرخه سواری کنه، برای منی که هر قدمم همراه با درد بود، کنترلش توی کوچه سخت بود اما خیلی دلم براش می سوخت و نمی تونستم کلافگیش رو توی خونه ببینم و به روم نیارم، با هر زجری که بود می بردمش بیرون تا کمی آزاد باشه و می گفتم آخه این بچه چقدر می تونه تو خونه بمونه حق داره، شُر شُر عرق می ریختم و حسابی اذیت می شدم این بین از ترس ماشین و موتور گاهی برای کنترلش توی کوچه چه دادهایی که سرش نزدم و چه دعواها و تهدیدهایی که نکردم
هرچی توی این دو سال و خورده ای سعی کردیم که مادر خوبی باشیم، توی این دو ماه و خورده ای جبران کردم، گاهی پیش می اومد که به خاطر زخمی که داشتم دچار خارش های شدید می شدم به حدی شدید که دچار جنون می شدم و دوست داشتم هر کسی دم دستم هست رو بزنم
و اتفاقاً توی همین گیر و دارهای درگیری با مریضی، وقت اسباب کشیمون هم فرا رسیده بود
خدا رو شکر می کنم که قبل از عملم یه خونه خوب رو پیدا کرده بودیم و قولنامه شده بود و خیالمون از بابت پیدا کردن خونه راحت بود، به لطف خدا خونه ای که پیدا کردیم خیلی بهتر از اونی بود که توی ذهن داشتیم و دنبالش می گشتیم، به خاطر آریا خان جان تصمیم داشتیم دنبال پیدا کردن یه خونه ویلایی باشیم که حیاط خوبی داشته باشه و حاظر بودیم به خاطر فراهم کردن این شرایط بهتر براش، یه کمی بیشتر به خودمون سختی بدیم ولی در عوض روزهای کودکی خوبی رو براش رقم بزنیم و ترتیب بدیم.
همسرجان با همه تن خسته ای که داشت و با همه مسئولیت های زیادی که به خاطر شرایط من به گردنش افتاده بود ، وسیله ها رو جمع کرد و خورده خورده با ماشین خودش به خونه جدید انتقال داد
و تقریباً یک ماه طول کشید تا زندگی و چیدمان خونه روبه راه بشه ، و همین بلاتکلیفی ها از این طرف شرایط من و از اون طرف اسباب کشی و جدا شدن آریا از خونه ای که از هشت ماهگی توش بوده ، روش تاثیر زیاد تری گذاشت ، طوری که ما هر روز رفتارهای جدیدتری ازش می دیدیم و البته من همش می گفتم همه اینها به خاطر این همه تغییرات ناگهانی توی نظم زندگیش هست
خونه قبلیمون توی کوچه مامان بزرگش بود، طبیعی بود که هر بار می خواستیم بریم خونه مامان بزرگش، خونه قبلیمون رو می دید و بی قراری می کرد، دلش برای اتاقش و تابی که به در اتاقش آویزون بود و همه چیز خونه تنگ شده بود، چرا دروغ ؟ راستش خودم هم همین حال رو داشتم با اینکه یه خونه معمولی بود ولی بهش دلبستگی پیدا کرده بودم و خودم هم مخصوصا دلم برای اتاق آریا تنگ شده بود
خیلی طول کشید که به خونه جدید عادت کنه ، وقتی می رفتیم خونه می گفت اومدیم خونه جدیده؟ و نمی گفت خونمون ؟ و من می گفتم مامان این خونمونه تا کم کم بتونه این رو بپذیره و به عنوان خونه اش قبول کنه
هر چند این خونه بزرگ تره و خصوصا اتاق آریا دل باز تره ولی کمی زمان برد تا باهاش خو بگیره
خدا خیلی لطف داشت به ما چون توی این خونه فقط ما هستیم و صاحب خونه و اون ها دو تا پسر دارن و این یه امتیاز بزرگ برای ما هست، اینکه بچه ها پسر هستن اولاً و دیگه اینکه با ادب هستن و ما نگرانی ای از بابت اینکه حرکت و رفتار و گفتار زشتی ازشون یاد بگیره نداریم و خیلی هم با محبت هستن و بسیار آریا رو دوست دارن و آریا هم اونها رو دوست داره و اگر یه روز نبینه شون بهونشون رو می گیره و برای آریا حکم دو تا برادر بزرگتر رو دارن
وقتی من به سرکار برگشتم و آریا هم به روال و نظم سابقش ( چند ساعت خونه مامان بزرگ و بقیه روز خونه خودمون ) برگشت و به طرز باور نکردنی 90 درصد بدقلقیهاش برطرف شد و انگاری دریای طوفانی حالا آروم شده .
اگر ازم بپرسن که توی خونه بودن چطور بود ؟ هوووم این جواب منه
در شرایطی که از فامیل و بستگانت دور باشی - در شرایطی که جایی زندگی کنی که هوا اینقدر گرمه که تا خورشید تو آسمونه نتونی دست بچه ات رو بگیری و بری بیرون - در شرایطی که همسرت ناچاره تا دیر وقت و گاهی تا 12 شب بیرون از خونه کار کنه و تو تنها باشی تا انتهای شب ، تو خونه بودن سخته چون حوصله ات سر می ره و کم کم می ری تو خودت و حوصله خودت رو هم نداری، وقتی این حالتی میشی قطعاً روی روحیه بچه هم تاثیر می ذاری و این یه جو نچسبی رو ایجاد می کنه که بیشتر بوی نارضایتی از زندگی می ده
من توی خونه بودن رو دوست دارم و توی این دو ماهی که کار نمی کردم واقعا به تنها چیزی که فکر نمی کردم اداره مون بود و هیچ گونه دل تنگی ای برای کار کردن پیدا نکردم حتی اینقدر کار کردن رو فراموش کردم که 6 روز با تاخیر رفتم سرکار ، یعنی یادم رفته بود که مرخصیم تموم شده و باید می رفتم کار
بیشتر ترجیح می دادم که جای خوش آب و هوایی بودم و دور و برم هم خانواده و دوست و فامیل بود و توی خونه می موندم و برای صبح تا شبم برنامه ریزی می کردم طوری که هم تنهایی هام پر بشه و هم اون طوری که دلم می خواد به زندگی خودم - خودم و همسرم و آریا برسم
این یه ایده آله واسه من که شاید خیلی ها هم بخوان اما معمولا برای خیلی ها هم فراهم نیست
سر کار اومدن رو هم دوست دارم اما تنها مشکلی که باهاش دارم کم خوابی و کمبود وقت هست برای انجام دادن همه کارهام. یعنی وقتی بر می گردی خونه و دلت می خواد فقط 15 دقیقه این چشمهای خسته ات رو بذاری رو هم و نمی تونی ، یعنی وقتی شب ساعت 1 بامداد خوابیدی و در طرفه العینی صبح شده و تو خیلی دلت می خواد یه کم دیگه بخوابی ، یعنی وقتی عصر تا شب رو باید هم ظرفها رو بشوری هم غذای فردا رو آماده کنی هم بچه رو راضی کنی هم .. و نتونی یه برنامه ای برای بعد از ظهرت داشته باشی مثل ورزش - شنا و .. چون در این صورت باز هم باید از وقت با فرزند بودنت بزنی و این برای من قابل قبول نیست ، سختــــــه
انشاءاله خدا سلامتی رو برای همه نگه داره ، دلمون رو خوش کردیم که انشاء اله آریا کمی بزرگتر که شد و مستقل تر بتونیم برای خود فردیمون هم وقت بیشتری بذاریم این به نفع تک تک ماست
توی این دو ماهی که گذشت، به شدت نیاز آریا به همبازی رو احساس کردم، به نظر میاد که دوست داره از ما بزرگترها فاصله بگیره و بره توی دنیای خودشون ، دنیای بچه ها
و همه ما می دونیم توی دنیای بچگی بودن چقدر دل چسب و لذت بخشه ، بیشتر برنامه مون برای الان آریا جان اینه که بتونم بیشتر در بین بچه ها قرارش بدم ، خدا رو شکر بواسطه بودن دو تا پسر صاحب خونه آریا خیلی خوشحاله و خودم هم آخر هفته سعی می کنم حتما اون رو ببرم تا دختر و پسر خاله هاش رو ببینه و یا اینکه توی پارکها با بچه ها ارتباط داشته باشه
فعلاً این یه دونه عکس از آریا و همبازیهاش باشه تا انشاء اله فردا عکسهای بیشتری بذارم