آریاآریا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

من و پسرم آریا

نور هر دو چشمانم

1392/5/26 7:38
نویسنده : مریم
793 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

این چند مدتی که گذشت دوران پر از فراز و نشیبی برای ما بود

بیماری که پشت سر گذاشتم و زحمت های خیلی زیادی که به همسرم دادم فراموش نشدنی هست

و از همه مهمتر و عجیب تر اینکه آریا به محض خونه نشین شدن من حالات و رفتاراش تغییر کرد

بسیار بد اخلاق و بهانه گیر و نق نقو شده بود، و به یک باره تبدیل به یه فرد دیگه ای شده بود، ناراحت کننده بود برام و توان انجام دادن کاری رو هم نداشتم، بعد از گذشت یک ماه و کمی رو به راه شدنم سعی کردم کمی از مادریهام رو به حالت قبل بر گردونم و در توانم باهاش باشم، تو اون شدت گرما عصرها اون رو می بردم پائین تا توی کوچه دوچرخه سواری کنه، برای منی که هر قدمم همراه با درد بود، کنترلش توی کوچه سخت بود اما خیلی دلم براش می سوخت و نمی تونستم کلافگیش رو توی خونه ببینم و به روم نیارم، با هر زجری که بود می بردمش بیرون تا کمی آزاد باشه و می گفتم آخه این بچه چقدر می تونه تو خونه بمونه حق داره، شُر شُر عرق می ریختم و حسابی اذیت می شدم این بین از ترس ماشین و موتور گاهی برای کنترلش توی کوچه چه دادهایی که سرش نزدم و چه دعواها و تهدیدهایی که نکردم

هرچی توی این دو سال و خورده ای سعی کردیم که مادر خوبی باشیم، توی این دو ماه و خورده ای جبران کردم، گاهی پیش می اومد که به خاطر زخمی که داشتم دچار خارش های شدید می شدم به حدی شدید که دچار جنون می شدم و دوست داشتم هر کسی دم دستم هست رو بزنم

و اتفاقاً توی همین گیر و دارهای درگیری با مریضی، وقت اسباب کشیمون هم فرا رسیده بود

خدا رو شکر می کنم که قبل از عملم یه خونه خوب رو پیدا کرده بودیم و قولنامه شده بود و خیالمون از بابت پیدا کردن خونه راحت بود، به لطف خدا خونه ای که پیدا کردیم خیلی بهتر از اونی بود که توی ذهن داشتیم و دنبالش می گشتیم، به خاطر آریا خان جان تصمیم داشتیم دنبال پیدا کردن یه خونه ویلایی باشیم که حیاط خوبی داشته باشه و حاظر بودیم به خاطر فراهم کردن این شرایط بهتر براش، یه کمی بیشتر به خودمون سختی بدیم ولی در عوض روزهای کودکی خوبی رو براش رقم بزنیم و ترتیب بدیم.

همسرجان با همه تن خسته ای که داشت و با همه مسئولیت های زیادی که به خاطر شرایط من به گردنش افتاده بود ، وسیله ها رو جمع کرد و خورده خورده با ماشین خودش به خونه جدید انتقال داد

و تقریباً یک ماه طول کشید تا زندگی و چیدمان خونه روبه راه بشه ، و همین بلاتکلیفی ها از این طرف شرایط من و از اون طرف اسباب کشی و جدا شدن آریا از خونه ای که از هشت ماهگی توش بوده ، روش تاثیر زیاد تری گذاشت ، طوری که ما هر روز رفتارهای جدیدتری ازش می دیدیم و البته من همش می گفتم همه اینها به خاطر این همه تغییرات ناگهانی توی نظم زندگیش هست

خونه قبلیمون توی کوچه مامان بزرگش بود، طبیعی بود که هر بار می خواستیم بریم خونه مامان بزرگش، خونه قبلیمون رو می دید و بی قراری می کرد، دلش برای اتاقش و تابی که به در اتاقش آویزون بود و همه چیز خونه تنگ شده بود، چرا دروغ ؟ راستش خودم هم همین حال رو داشتم با اینکه یه خونه معمولی بود ولی بهش دلبستگی پیدا کرده بودم و خودم هم مخصوصا دلم برای اتاق آریا تنگ شده بود

خیلی طول کشید که به خونه جدید عادت کنه ، وقتی می رفتیم خونه می گفت اومدیم خونه جدیده؟ و نمی گفت خونمون ؟ و من می گفتم مامان این خونمونه تا کم کم بتونه این رو بپذیره و به عنوان خونه اش قبول کنه 

هر چند این خونه بزرگ تره و خصوصا اتاق آریا دل باز تره ولی کمی زمان برد تا باهاش خو بگیره

خدا خیلی لطف داشت به ما چون توی این خونه فقط ما هستیم و صاحب خونه و اون ها دو تا پسر دارن و این یه امتیاز بزرگ برای ما هست، اینکه بچه ها پسر هستن اولاً و دیگه اینکه با ادب هستن و ما نگرانی ای از بابت اینکه حرکت و رفتار و گفتار زشتی ازشون یاد بگیره نداریم و خیلی هم با محبت هستن و بسیار آریا رو دوست دارن و آریا هم اونها رو دوست داره و اگر یه روز نبینه شون بهونشون رو می گیره و برای آریا حکم دو تا برادر بزرگتر رو دارن

 وقتی من به سرکار برگشتم و آریا هم به روال و نظم سابقش ( چند ساعت خونه مامان بزرگ و بقیه روز خونه خودمون ) برگشت و به طرز باور نکردنی 90 درصد بدقلقیهاش برطرف شد و انگاری دریای طوفانی حالا آروم شده .

اگر ازم بپرسن که توی خونه بودن چطور بود ؟ هوووم این جواب منه

در شرایطی که از فامیل و بستگانت دور باشی - در شرایطی که جایی زندگی کنی که هوا اینقدر گرمه که تا خورشید تو آسمونه نتونی دست بچه ات رو بگیری و بری بیرون - در شرایطی که همسرت ناچاره تا دیر وقت و گاهی تا 12 شب بیرون از خونه کار کنه و تو تنها باشی تا انتهای شب ، تو خونه بودن سخته چون حوصله ات سر می ره و کم کم می ری تو خودت و حوصله خودت رو هم نداری، وقتی این حالتی میشی قطعاً روی روحیه بچه هم تاثیر می ذاری و این یه جو نچسبی رو ایجاد می کنه که بیشتر بوی نارضایتی از زندگی می ده

من توی خونه بودن رو دوست دارم و توی این دو ماهی که کار نمی کردم واقعا به تنها چیزی که فکر نمی کردم اداره مون بود و هیچ گونه دل تنگی ای برای کار کردن پیدا نکردم حتی اینقدر کار کردن رو فراموش کردم که 6 روز با تاخیر رفتم سرکار ، یعنی یادم رفته بود که مرخصیم تموم شده و باید می رفتم کار

بیشتر ترجیح می دادم که جای خوش آب و هوایی بودم و دور و برم هم خانواده و دوست و فامیل بود و توی خونه می موندم و برای صبح تا شبم برنامه ریزی می کردم طوری که هم تنهایی هام پر بشه و هم اون طوری که دلم می خواد به زندگی خودم - خودم و همسرم  و آریا برسم

این یه ایده آله واسه من که شاید خیلی ها هم بخوان اما معمولا برای خیلی ها هم فراهم نیست

سر کار اومدن رو هم دوست دارم اما تنها مشکلی که باهاش دارم کم خوابی و کمبود وقت هست برای انجام دادن همه کارهام. یعنی وقتی بر می گردی خونه و دلت می خواد فقط 15 دقیقه این چشمهای خسته ات رو بذاری رو هم و نمی تونی ، یعنی وقتی شب ساعت 1 بامداد خوابیدی و در طرفه العینی صبح شده و تو خیلی دلت می خواد یه کم دیگه بخوابی ، یعنی وقتی عصر تا شب رو باید هم ظرفها رو بشوری هم غذای فردا رو آماده کنی هم بچه رو راضی کنی هم .. و نتونی یه برنامه ای برای بعد از ظهرت داشته باشی مثل ورزش - شنا و .. چون در این صورت باز هم باید از وقت با فرزند بودنت بزنی و این برای من قابل قبول نیست    ، سختــــــه

انشاءاله خدا سلامتی رو برای همه نگه داره ، دلمون رو خوش کردیم که انشاء اله آریا کمی بزرگتر که شد و مستقل تر بتونیم برای خود فردیمون هم وقت بیشتری بذاریم این به نفع تک تک ماست

توی این دو ماهی که گذشت، به شدت نیاز آریا به همبازی رو احساس کردم، به نظر میاد که دوست داره از ما بزرگترها فاصله بگیره و بره توی دنیای خودشون ، دنیای بچه ها

و همه ما می دونیم توی دنیای بچگی بودن چقدر دل چسب و لذت بخشه ، بیشتر برنامه مون برای الان آریا جان اینه که بتونم بیشتر در بین بچه ها قرارش بدم ، خدا رو شکر بواسطه بودن دو تا پسر صاحب خونه آریا خیلی خوشحاله و خودم هم آخر هفته سعی می کنم حتما اون رو ببرم تا دختر و پسر خاله هاش رو ببینه و یا اینکه توی پارکها با بچه ها ارتباط داشته باشه

 فعلاً این یه دونه عکس از آریا و همبازیهاش باشه تا انشاء اله فردا عکسهای بیشتری بذارم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

مامان روشا
23 مرداد 92 13:21
آخیش مریمی چقدر خوشحالم دوباره اومدی و از خودت و زندگیت و گل پسرت می گی

ان شاالله همیشه سالم و سلامت باشی


مرسی زهرا جون منم خوشحالم که دوباره با شما هستم
فاطمه
23 مرداد 92 18:55
ممنون عزیزم که رمز ندادی
وفا
24 مرداد 92 3:51
شماره 1-
با اعلام و ابراز شعف و شادیم از بابت سلامتیت و برگشتنت و دوباره اپ شدن اینجا در باره خونه بودن نظرم مشابه توئه .. من خونه رو دوست دارم یعنی ازون دسته ادم هایی نیستم که بگم وای من اگر توی خونه باشم دیوونه می شم .. نه من بلدم سر خودم و بچم رو توی خونه گرم کنم .. اما خب با شرایطی که گفتی و تقریبا بیشترشو منم دارم سخته .. نه فامیل و اشنایی دور برت باشن (شما که خانواده همسرتان انجا هستند دیگه چرا ؟؟).. نه در شهری باشی که امکانات جذابی برای بچت داشته باشه و حتی تا نزدیک ترین پارک هم کلی راه با ماشین باشه .. همسرت دو شیفت کار کنه و شب خسته بیاد خونه تازه بخواد درساشو بخونه .. تو تنها کسی باشی که باید تمام انتظار های پسرک دو سالت رو براورده کنی ..
خدا رو شکر که خودش م یدونه گله ای توی کارم نیست


وفا
24 مرداد 92 3:56
ادامه دارد ...
مریم مامان محمدرضا
24 مرداد 92 11:08
خداروشکر که سلامتی ات رو بدست اوردی و کم کم زندگیت حالت عادی بخود میگیره.

مریم جون هرکسی با توجه به شرایطش و روحیه اش درمورد خونه داری نظری داره. من کاررو زمانی دوست دارم که خیالم از جانب گل پسرم راحت باشه الان کمی معذبم جون جاش بد نیست اما خسته شده از تنهایی با مامان بزرگ. متاسفانه دلم هم نمی یاد بذارمش مهد. پس معمولا تعدادکمی از هفته رو میرم سرکار. به وفا هم حق میدم چون راهی به جز این برای ارامش زندگی و فرزندش نداره.


محمد رضا باید قدر مامان خوبی مثل رو خیلی بدونه
نغمه(مامان کسری و نیکا )
24 مرداد 92 13:20
خدا رو شکر که سلامتیتو بدست اوردی و داری به زندگیت برمیگردی
منزل نو هم مبارک انشالاه توی این خونه همه در های خیر و برکت به روت باز بشه و از اینجا به خونه خودتون نقل مکان کنید
ولی من طاقت تو خونه موندن و ندارم ترجیح میدم برم سر کار شاید به خاطر تعداد روزای کارم و تعطیلاتم زیاده
از الان دلم واسه اول مهر تنگ شده


مرسی عزیزم
نغمه(مامان کسری و نیکا )
24 مرداد 92 13:21
منم رمز میخوام مریم جون لطفا
مريم مامان آريا
24 مرداد 92 14:24
مريم جون چقدر خوشحالم حالت بهتر شده
مرتب ميومدم ميديدم پست نذاشتي ناراحت ميشدم ولي خداروشکر الان که خوبي من هم خوبم
لطفا منو درک کن تو تهران دوراز خانوادم آشنا هم نداريم خونه هم کوچيک
ببين چه ميکشه پسر من
و منو هم خوب درک کردي اي کاش يه کار نيمه وقت پيدا ميکردم و هم به خونه ميرسيدم هم به زندگيم


مریم جون من هیچ توقعی از کسی ندارم هر کسی به این خونه سر زد منت بر سر بنده گذاشته و قدمش روی چشم و اونی که نمیاد هم لازم نیست برای نبودنش حساب پس بده
هر کسی برنامه ریزی و گرفتاری های خودش رو داره
فاطمه
24 مرداد 92 15:15
دیدی مریم جام من همون اول بدون اینکه بگی مریضیتو درست تشخیص دادم نظراتتو بخون ببین نوشتم کیست مویی دو تا برادرشوهرم گرفتن یکی باز عمل کرد یکی بسته خیلی مریضی سختی هست خدارو شکر که بهتر شدی
اوههههههههههههههه چی همه سوال پرسیدی اول اینکه تحصیلاتم لیسانس گفتار درمانی و فوق لیسانس روان شناسی هست دوم اینکه هنوز عذاب وجدان و سختی های اون روزهایی که به خاطر دانشگاه محمدصدرارو مهد میذاشتم ولم نمیکنه الان دیگه میگم تا مجبور نشم نذارمش سوم مامانم نزدیکم هستن اما چون یه داداش نه ساله دارم که به محمدصدرا حسودیش میکنه هر موقع میریم اونجا کلی باهاش دعوا میکنه و کتک کاری راه میندازه تازه از همه مهمتر چند تا حرف بد هم یادش داده که هنوز دارم تلاش میکنم از سرش بیافته این از مامانم مادر شوهرم هم که نگه نمیداره کلا راحت.
برای بیمارستان هم یک تا دو روز در هفتهمیرم بسته به تعداد مراجع ها داره
مجوز همد رو هم دارم به خانه بازی تغییر میدم میدونم که ار پسش برمیام دیگه منم قبول دارم که مادر شوهرم واقعا مریضه دست خودش نیست زبونش تند و تیزه چه میشه کرد
و شوال اخر هم کار همسری به خاطر اینکه خبری هست مدام باید انلاین و به روز باشه برا همین گاهی تا صبح هم کار میکنه
فکر کنم دیگه همه سوال هاتو جواب داده باشم


بله دیدم
مرسی که به همه پرسشها جواب دادی
چه رشته خوبی درس خوندی من هم به این رشته ها خیلی علاقه دارم احساس می کنم اگر توی این رشته درس می خوندم خیلی موفق می شدم
مبارکه انشاء اله به سلامتی خانه بازی رو افتتاح کنی
مامان پریناز
25 مرداد 92 23:45
خدا رو شکر که بهتری عزیزم
دیدی رفتارای آریا بهتر شد.حوصله اش از تو خونه موندن سر رفته بوده طفلک

ولی مریم یه چیزی میگم قبول کن.علت رفتارهای خوب آریا بیشتر ذات خودشه نه صرفا رفتارای تو .قبول داری؟؟ببین ما هنوز که هنوزه میریم بیرون دق میکنیم و برمیگردیم.حاضر نیست دستش رو بهمون بده.می پره وسط خیابون.شیطونی میکنه و ... و گاهی تا یه داد کوچیک نزنیم یا قهر و این چیزا تادیب نمیشه!!

تنها چیزی که پرینازو سر به راه نگه میداره بودن بچه دوروبرشه یعنی عششششششششق میکنه هاااااا

آخ که اگه من یه همسایه بچه دار داشتم چی میییییییشد


عزیزم معلومه که قبول دارم، من همیشه می گفتم شخصیت بچه ها با هم تفاوت داره و خیلی از خصوصیات رفتاریشون هم ژنتیکی هست ، اگر با دقت توی پستهای گذشته ام نگاه کنی همیشه اشاره کردم که خلقیاتش صرفاً به خاطر ما و رفتارامون نیست و ذاتاً اینطوریه اما این واقعیت وجود داره که اگر حتی همچین بچه ای با در شرایط و جو نا درست و رفتارهای نادرست قرار بگیره کاملاً تغییر می کنه،
بعضی بچه ها پر انرژی ترن و نیاز به شلوغی دارن
مامان محمدمهدی
26 مرداد 92 9:09
سلام خانوم
خوشحالم که سلامتیتونو دوباره و کامل به دست آوردید و شرایط به روال عادی برگشته



ممنونم عزیزم
آیدا مامان ویهان
26 مرداد 92 12:21
من فکر میکردم نظر گذاشتم اما چرا نیست؟!!! خوب بیشترین استرس رو به بچه مریضی والدین و جابجایی خونه میده. آریا این مدت استرس زیادی رو تحمل کرده و حق داشته که اذیت بشه. و خدا رو شکر که هم تو خوب شدی و هم آریا شده همون آریای سابق. راستی یادت رفت از مادر شوهرت تشکر کنی
مادر (رادین و راستین)
26 مرداد 92 14:56
سلام مریم جون امیدوارم که خوب و سلامت باشی. خداروشکر که بحران ها کمی فروکش کرده و الان در ارامشید. حالا وقتی به اون روزها فکر می کنی قدر زندگیتو بیشتر می دونی ... انشالله که همیشه براتون خوشی باشه و به امید خدا کم کم برای تولد سه سالگی اریا جون آماده بشین.
مادر (رادین و راستین)
26 مرداد 92 15:18
مریم جون ببخشید دیر جواب می دم خیلی سرم شلوغه ... پسرام مهلت نمی دن که کاری انجام بدم. بهترین سن شرکت بچه ها توی کلاس سن 4 سال به بالاست چون باید بتونن به مدت یک ساعت روی صندلی بشینن. من رادین رو سه سال و نه ماهش بود که گذاشتم و خیلی هم خوب بود ... رادین خداروشکر کلاس رو خوب قبول کرد گرچه نمی ذاشت من برگردم خونه و باید پشت درب کلاس می نشستم و راستین هم نق می زد اما راضی بودم. بچه هایی که توی سن کمتر می یومدن مدام از کلاس خارج می شدن. انشالله موفق باشی.
وفا
26 مرداد 92 16:06
2- اره جدا شدن از خونه برای بچه ها سخته .. خدا رو شکر که اینجا اریا همبازی داره و به خونه هم عادت کرده .. مطمئنا هیچ وقت خونه قبلیتون از خاطره هاش پاک نمی شه ایول به اقای راننده .. دلم می خواست شرایطشو داشتیم و برای پارسا ماشین می خریدم اما فعلا اصلا مقدور نیست .. حتی الامکان هر جا بصورت کرایه ای دارن پارسا رو می برم چون دیوونه ی رانندگیه ..
مامان جوجه طلا
27 مرداد 92 1:30
خیلی خوشحالم که خوب وسالمی . و اخلاق پسری هم خوب شد وخیلی خوبه که خونه ی خوبی هم گیرتون امده . دوست های خوب برای آریا جون
فاطمه
27 مرداد 92 9:38
عزیزم نمیدونم خبرداری یا نه اما محمدطاها پیدا شده گفتن خوشحال شی


ممنونم عزیزم کمی قبل از اینکه شما بگی من متوجه شده بودم
بله معلومه خوشحال شدم
همه مردم ایران خوشحال شدن
مامان آریا
27 مرداد 92 10:45
خدا رو شکر که همه چیز روبراه شده. خوش به حال آریاجون که همبازی پیدا کرده و لذت میبره...
الهی همیشه سلامت باشید


متشکرم عزیزم - مرسی
مامان سارا...(دردونه جون)
29 مرداد 92 18:58
سلام مريم جان
خدا رو شكر كه بهتري.
و خلق و خوي اريا جون هم بهتر شده اما شايد بخشي از اين تغيير خلق به خاطر سنش هم باشه .
خوشحالم كه زندگيتون روال خودش و پيدا كرده و اميدوارم به شيريني و شادي هم بگذره


ممنونم عزیزم