آریاآریا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

من و پسرم آریا

وابستگی آری یا خیر !

1392/6/3 7:53
نویسنده : مریم
997 بازدید
اشتراک گذاری

یادمه بچه که بودم خیلی به مادرم وابستگی داشتم اگر در طول روز متوجه می شدم که بدون من بیرون رفته یعنی یواشکی بیرون رفته و من رو نبرده تا خود لحظه برگشتنش گریه می کردم، نمی دونم این ترس از جدایی و دیگه ندیدنش از کی در من شکل گرفته بود، شاید از دو سالگی وقتی که یک ماه بدون مادرم توی بیمارستان نمازی شیراز بستری بودم! به خاطر سنگ کلیه ای که اصلا وجود نداشت !!! یا به خاطر بستری های زیاد مادرم توی بیمارستان و جدا شدنش از ما !!!

در هر صورت یادمه که شب ها وقتی می خوابیدم باید حتما به مامان می چسبیدم و حتی اجازه نداشت که روش رو برگردونه و همیشه باید به همون پهلویی می خوابید که به طرف صورت من بود و اگر نصف شب بیدار می شدم و چرخیده بود اینقدر نزدیک میشدم که اگر برمیگشت روی کمر حتما روی من قرار می گرفت!

چرا اینها رو گفتم ؟ عرض می کنم

پسر ما وقتی دو ماهه بود و هنوز خودم رو هم درست تشخیص نمی داد، وقتی بابا بزرگ پدریش وارد خانه می شد در حالیکه هنوز نزدیک گهواره اش نرسیده بود شروع می کرد به دست و پا زدن

خدا شاهده من به عمرم همچنین چیزی رو ندیده بودم، بوی پدر بزرگش رو متوجه میشد و می فهمید که اومده ، و وقتی که بالای سرش می رسید چنان دست و پا می زد که باور کردنی نبود

هر چی که من دیده و شنیده بود وابستگی به مادر بود نه پدر بزرگ ، که برای ما خوب یا بد اینطوری بود

روزها گذشت و تا به امروز این علاقه عجیب آریا به پدر بزرگش اصلا تغییر نکرده و با هیچ زرق و برق دیگه ای عوض نشده و جالب تر اینه که آریا از اون بازی نمی خواد همین که بدونه در کنارش هست براش کافیه هر چند که بابا بزرگ دست همه ما رو برای بازی با اون بسته خدا حفظش کنه

خوب این وسط من هی با خودم می گم:

چرا بهم وابسته نیست ؟ چرا وقتی من رو می بینه برام بال بال نمی زنه ؟

چرا در حالیکه من بیشترین کسی هستم که براش مایه می ذارم ، فدا کاری می کنم ، کمترین وابستگی رو می بینم ؟

خیلی از روزها که ظهر به خونه بر می گردیم من هستم که با همه خستگی بیدار می مونم و باهاش بازی می کنم ، و تقریبا همه امورات اون رو من سر و سامان می دم مثل همه مادرهای دیگه اما چرا می بینم که علاقه اش به باباش خاص تره ؟

علاقه زیادش به پدربزرگ باعث میشه که وقتی من به خونه برمی گردم و میرم دنبالش نخواد از بابا بزرگش جدا بشه اما خوب وقتی ما رو در حال رفتن می بینه می دوه و دنبالمون میاد و ما اصرار نمی کنیم که بیاد اما خودش انتخاب می کنه که با وجود همه علاقه اش به بابا بزرگ، با ما بیاد

بودن و یا نبودنم براش مهمه و اگر نباشم سراغم رو می گیره و انگاری وقتی هستم خیالش راحته ولی خوب به راحتی در جمعی که اونها رو می شناسه می مونه

البته حتی وقتی خونه مامانم می رم و باباش نیست ، اگر یه دوری زد و من رو ندید از همه می پرسه مامان مریمِ من کجاست؟

با این وجود انگاری من انتظار دارم که هر باری که بخوام ازش جدا بشم بهونه ام رو بگیره

خوب که فکر می کنم می بینم که موردی هم نبوده که بخوام جدا بشم ازش و برم جایی، صبحها هم که وقتی میام سرکار خوابه و وقتی بر می گردم دو سه ساعتی بیشتر نیست که بیدار شده، اون همیشه من رو کنار خودش دیده و بی تابی رو برای کسانی می کنه که کمتر می بینه و بیشتر ازشون سلام و خداحافظی می بینه و می ترسه دیگه نبینه ، یه بار هم به بابا بزرگش گفتم بابا ما اونچه که محبت هست رو به پاش می ریزیم برای چی اینقدر برای شما بال بال میزنه و نمی خواد جدا باشه با اینکه زیاد هم نمی بینه شما رو؟ گفت اون خیالش راحته که شما همیشه هستین ولی من رو چون کم می بینه اینطوری می کنه

حتی بابا علی رو هم نسبت به من کمتر می بینه ، ضمن اینکه از اول هم علاقه آریا به جامعه مذکر منجمله بابا و بابابزرگش بیشتر و خاص تر بود

و باز که خوب فکر می کنم می بینم مامانم خیلی وقتها بدون من و بی خبر بیرون رفته واسه همین نسبت به نبودنش اون طوری واکنش نشون می دادم در حالیکه آریا همیشه با منه دلیلی نداره که بهونه بگیره و نگران بشه

توضیح نوشت : تو کل در و همسایه و فک و فامیل دور و برم ندیدم کسی مثل خودم که روزی شونصد بار بگه : الهی قربونت برم، الهی فدای اون چشات بشم و انواع و اقسام مدلهای قربون صدقه رفتن، از بغل کردن و بوسیدن هم که امونش نمی دم ، یعنی اینقدر آریا قربون صدقه ازم یادگرفته که زنش بعدها باید شب و روز به جونم دعا کنه !

خود آریا هم بارها به همه ابراز علاقه می کنه : بابا خیلی دوست دارم ، بابا قاسم خیلی دوستت دارم، در روز بارها میاد سراغم و میگه مامانی دوست دارم


چند روز پیشها وقتی که برای اجابت مزاج از نوع شماره 2 روی صندلی توی توالت نشسته بود و من هم این صحنه زییا رو نظاره می کردم نیشخند گفت : مامان؟! گفتم بلـــه

با آهنگ و یه ژست قشنگی تو صورتش گفت : دوست دارم می دونی که این کار دله !

یعنی اینقده ذوق کردم و خنده ام گرفت که می خواستم برم بخورمش تو اون وضع !

بعدشم یادش دادم که تیکه دومیش رو هم بخونه : گناه من نیست تقصیر دله !!

البته من نمی دونم از کجا یاد گرفته بید !!


یا اون روز نشسته بود یه هویی گفت: مامانی چیقد منو دوست داری ؟ یه کمی منو دوست داری یا خیلی منو دوست داری ؟!

من : جل الاخالق خیال باطل مامان اندازه آسمونها دوستت دارم خیلییییییی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان آريا
2 شهریور 92 14:40
مریم جان، این حرفا چیه؟ مگه میشه بچه مادرش رو دوست نداشته باشه...
مطمئن باش اگه دوسِت نداشت هیچ وقت این قدر نکات تربیتی ت روش اثر نداشت. بچه ها خیلی تیزهوش هستن و نکات مثبت و تربیتی رو بیشتر از کسی یاد می گیرن که قلبا باهاش رابطه خوب دارن (هیچ وقت یه بچه از یه آدم دور از جون بی ادب سر کوچه نکته ی مثبت تربیتی رو یاد نمی گیره)‌
پسرکت خیلی دوسِت داره، منتها نمیدونه چطوری بهت نشون بده. راه هایی رو که خودت بهش ابراز علاقه می کنی رو مرور کن


ممنونم عزیزم ، بله اتفاقا خیلی هم ازم حرف شنوی داره
مامان روشا
3 شهریور 92 8:34
مریم جان عاشق درد و دل کردن های مادرانه ات هستم این قدر قشنگ از حس و حال خودت می گی که حظ می کنم ، می فهمم چی م یگی منم گاهی دوست دارم چسبیدن های روشا رو به خودم ...اما برای ما که باید ساعاتی بچه جدا از ما باشه این عدم وابستگی نعمت بزرگیه مخصوصا که آریا جون اطرافیان خوبی داره

چه حیاط خوبی داری خوش به حال آریا جون دعا کن منم خونه حیاط دار یا تراس دار پیدا کنم


ممنونم تو هم اینقدر خوشکل تعریف می کنی از آدم که ذوق مرگ می شم ههههههههه هندونه هات خیلی سنگینه ها
بله خدا رو شکر خونه خیلی خوب و جا داری هست، لطف خدا بود؛ ایشاء اله شما هم پیدا کنید
مامان بردیا
3 شهریور 92 9:28
منم با حرف بابابزرگ اریا جون موافقم بردیا اونقدر به من وابسته هست که حتی شبها مثل کودکی خودت نمیذاره روم رو اونطرف کنم ولی وقتی خونه مامانبزرگش میره حاضر نیست اونجارو با هیچ کجای دنیا عوض کنه وساعتها میمونه وبسختی ازشون جدا میشهاپیدمیه نه؟امیدوارم خدا باباجونش رو همیشه سالم وسلامت براش نگه داره وبردیا از بودن با اون عزیز نهایت لذت رو ببره


وای چه جالب، البته بچه های خواهرم هم مثل بردیا به مامانشون وابسته ان چون همیشه پیششون بوده
پس بردیا هم عین منه
نمی دونم شاید عذاب آور باشه ها این شکل وابستگی رو خوشم میاد
خودخواهم دلم می خواد من رو بیشتر از همه دوست داشته باشه ها ها ها
آیدا مامان ویهان
3 شهریور 92 13:25
به نظر من هر ادمی چه بزرگ چه کوچیک وقتی کسی رو مدام ببینه یا مدام محبت ببینه این براش عادی میشه یعنی اون طرف را دوست داره اما دیگه چون مطمئن هست اون طرف هست و همیشه هم قربون صدقش میشه دیگه خیلی پی اون نیست دنبال کسی هست که کمتر میبینه و کمتر قروبن صدقه میره.
در مورد آریا یه مقدار این هست دلیلش یه مقدار هم بدلیل اینکه بیشتر روزا خوابه و دوریت رو زیاد ندیده. بعد از ظهر هم در بست در اختیارشی. و البته خوشبختانه پدر بزرگی که آریا عاشقشه. این یه نعمته بزرگ برای تو و آریاست قدرش روبدون


اوه چه نظر کارشناسانه ای، آره همش که گفتی درسته
همین طوره که می گی
مامان پریناز
4 شهریور 92 0:30
عزیزم دلبستگی مهمه...نه وابستگی ظاهری...بچه های ما عمیقا بهمون وابسته ان ولی شکلظاهریش دوره به دوره فرق داره.من عشق میکنم وقتی مبینم در عین اینکه بی نهایت منو دوست داره ولی میتونه ازم فاصله بگیره این معنیش اینه که اضطراب درونی نداره و میدونه من همیشه حتی وقتی ازش دورم عاشقشم...
چه جالبه حرفای بچه ها تو سن های مختلف مثل همه.دخترک هم خیلی قربون صدقه میره.بعد اگه من اخم کنم زودی می پرسه:مامان دوستم داری؟میگم آره.میگه یه ذره؟خیلی ژیاد؟یه عالمه؟؟!!

خدا حفظشون کنه


بهترین کامنت این پست، همین بود که شما نوشتی
زدی تو هدف، کاملاً درسته
اضطراب درونی نداشتن عامل مهمی تو این قضیه است و همچنین دل بستگی
مامان رادمهر جوجو
4 شهریور 92 14:51
عزیزم خیلی جالب بود . دیگه دنیای بچه هاست نمی شه کاریش کرد تو خونه ما دقیقاً برعکس تا جایی که بابابزرگ رادمهر بهش می گه بابا رو هم بوس کن بغل بابا هم برو ولی اصلاً مامانی مامانی چون بچه های ما پسرهستند اگر رابطه صمیمی رو با پدراشون بتونند برقرار کنند برای گذروندن دوره نوجوونیشون خیلی موثره


البته - انشائ اله این پدرها الگوی خوبی برای اونها باشن
و البته حق ما مادرهای زحمت کش هم ضایع نشه
شهره مامان مینو
6 شهریور 92 12:57
عزیزم میدونم که حس مادریت گاهی غلیان میکنه و ته تهای دلت یکم دلخور میشی ولییییییییییییییی مثل من باش که از این عدم وابستگی نهایت ذوق رو میکنم. و بدون که اعتماد بینهایت اریا به محبت و علاقت باعث راحتیه خیالشه و به خودت و پسرت افتخار کن. اثصلا خوب بود هردفعه اویزونت باشه و وقتی میری یه سیل گریه کنه/ نه خوشت میومد؟ والله


شهره با افتخار می گم که واقعا به این نتیجه رسیدم که باید به این حالتی که آریا داره خوشحال باشم به قول شما این نشون می ده که خوب عمل کردم و اون خیالش از بابت من همیشه راحته و البته که دوستم داره که هر روز وقتی می رم دنبالش ترجیح می ده با من بیاد خونه تا اینکه بمونه اونجا یا هرچای دیگه ای
مامان كسري
6 شهریور 92 18:26
واقعا من به اين نتيجه رسيدم كه هر چه از فرزندت دورتر باشي وابستگيش بهت بيشتر ميشه
كسري از 6 ماهگي با پرستارش بوده اون اولش كه از صبح بود تا بعد از ظهر و اين اواخر كه ديگه از صبح تا 5/5 يا 6 يه بارم يه ماموريت 1 هفته‌اي رفتم آفريقا وقتي 2 سال و 5 ماهش بود.
فكر مي كردم اگه بزارمش مهد نيازي به همراهي من نباشه و برا همين فقط 3 روز مرخصي گرفتم تا به اون جا عادت كنه ولي واكنشش تو مهد كودك خيلي عجيب بود و شديدا به همراهي من احتياج داشت و اون جا بود كه فهميدم پسرم چقدر به من وابسته است تا جاييكه مجبور شدم يك ماه مرخصي بگيرم و حتي هنوز هم بعد از يك ماه و اندي با گريه و زاري از من جداش ميكنن و جدا نميشه
////مريم جون چه خوب كه حس نوشتنت هنوز پا برجاست نميدونم چرا خيلي وقته نميتونم جزئي و ريز درباره كسري بنويسم مثه قبل؟؟؟؟؟؟؟!!!


ای جانم قربونش برم کسری عزیزم
من تحمل گریه و زاری و ناراحتی این طفلکی ها رو ندارم اصلا (تشویش) خدا بهت صبر این دوری رو بده چون می دونم خودت بیشتر از کسری اذیت هستی
مامان سارا...(دردونه جون)
7 شهریور 92 7:25
عزيزم اين نشون ميده آريا دلبسته ي ايمن هست و دچار اضطراب جدايي نيست و اين خيلي خوبه ...
مي دوني ما هم خيلي دوستون داريم كار دله


ممنونم سارا جونم منم شما رو دوست دارم خیلیییییییی زیااااد
مادر (رادین و راستین)
17 شهریور 92 17:15
سلام مریم جون
خیلی خوبه که آریا جون به بابابزرگش اینقدر علاقه داره.
باید خوشحال باشی.
یادت هم نره اولین و آخرین جای امنش بغل توست.

و دوست داشتن بهترین و قشنگترین حسیه که تا آخر دنیا باقی می مونه


ممنونم بهشاد گلم، همین طوره که می گی امیدوارم تا همیشه خونه امنش باشم