وابستگی آری یا خیر !
یادمه بچه که بودم خیلی به مادرم وابستگی داشتم اگر در طول روز متوجه می شدم که بدون من بیرون رفته یعنی یواشکی بیرون رفته و من رو نبرده تا خود لحظه برگشتنش گریه می کردم، نمی دونم این ترس از جدایی و دیگه ندیدنش از کی در من شکل گرفته بود، شاید از دو سالگی وقتی که یک ماه بدون مادرم توی بیمارستان نمازی شیراز بستری بودم! به خاطر سنگ کلیه ای که اصلا وجود نداشت !!! یا به خاطر بستری های زیاد مادرم توی بیمارستان و جدا شدنش از ما !!!
در هر صورت یادمه که شب ها وقتی می خوابیدم باید حتما به مامان می چسبیدم و حتی اجازه نداشت که روش رو برگردونه و همیشه باید به همون پهلویی می خوابید که به طرف صورت من بود و اگر نصف شب بیدار می شدم و چرخیده بود اینقدر نزدیک میشدم که اگر برمیگشت روی کمر حتما روی من قرار می گرفت!
چرا اینها رو گفتم ؟ عرض می کنم
پسر ما وقتی دو ماهه بود و هنوز خودم رو هم درست تشخیص نمی داد، وقتی بابا بزرگ پدریش وارد خانه می شد در حالیکه هنوز نزدیک گهواره اش نرسیده بود شروع می کرد به دست و پا زدن
خدا شاهده من به عمرم همچنین چیزی رو ندیده بودم، بوی پدر بزرگش رو متوجه میشد و می فهمید که اومده ، و وقتی که بالای سرش می رسید چنان دست و پا می زد که باور کردنی نبود
هر چی که من دیده و شنیده بود وابستگی به مادر بود نه پدر بزرگ ، که برای ما خوب یا بد اینطوری بود
روزها گذشت و تا به امروز این علاقه عجیب آریا به پدر بزرگش اصلا تغییر نکرده و با هیچ زرق و برق دیگه ای عوض نشده و جالب تر اینه که آریا از اون بازی نمی خواد همین که بدونه در کنارش هست براش کافیه هر چند که بابا بزرگ دست همه ما رو برای بازی با اون بسته خدا حفظش کنه
خوب این وسط من هی با خودم می گم:
چرا بهم وابسته نیست ؟ چرا وقتی من رو می بینه برام بال بال نمی زنه ؟
چرا در حالیکه من بیشترین کسی هستم که براش مایه می ذارم ، فدا کاری می کنم ، کمترین وابستگی رو می بینم ؟
خیلی از روزها که ظهر به خونه بر می گردیم من هستم که با همه خستگی بیدار می مونم و باهاش بازی می کنم ، و تقریبا همه امورات اون رو من سر و سامان می دم مثل همه مادرهای دیگه اما چرا می بینم که علاقه اش به باباش خاص تره ؟
علاقه زیادش به پدربزرگ باعث میشه که وقتی من به خونه برمی گردم و میرم دنبالش نخواد از بابا بزرگش جدا بشه اما خوب وقتی ما رو در حال رفتن می بینه می دوه و دنبالمون میاد و ما اصرار نمی کنیم که بیاد اما خودش انتخاب می کنه که با وجود همه علاقه اش به بابا بزرگ، با ما بیاد
بودن و یا نبودنم براش مهمه و اگر نباشم سراغم رو می گیره و انگاری وقتی هستم خیالش راحته ولی خوب به راحتی در جمعی که اونها رو می شناسه می مونه
البته حتی وقتی خونه مامانم می رم و باباش نیست ، اگر یه دوری زد و من رو ندید از همه می پرسه مامان مریمِ من کجاست؟
با این وجود انگاری من انتظار دارم که هر باری که بخوام ازش جدا بشم بهونه ام رو بگیره
خوب که فکر می کنم می بینم که موردی هم نبوده که بخوام جدا بشم ازش و برم جایی، صبحها هم که وقتی میام سرکار خوابه و وقتی بر می گردم دو سه ساعتی بیشتر نیست که بیدار شده، اون همیشه من رو کنار خودش دیده و بی تابی رو برای کسانی می کنه که کمتر می بینه و بیشتر ازشون سلام و خداحافظی می بینه و می ترسه دیگه نبینه ، یه بار هم به بابا بزرگش گفتم بابا ما اونچه که محبت هست رو به پاش می ریزیم برای چی اینقدر برای شما بال بال میزنه و نمی خواد جدا باشه با اینکه زیاد هم نمی بینه شما رو؟ گفت اون خیالش راحته که شما همیشه هستین ولی من رو چون کم می بینه اینطوری می کنه
حتی بابا علی رو هم نسبت به من کمتر می بینه ، ضمن اینکه از اول هم علاقه آریا به جامعه مذکر منجمله بابا و بابابزرگش بیشتر و خاص تر بود
و باز که خوب فکر می کنم می بینم مامانم خیلی وقتها بدون من و بی خبر بیرون رفته واسه همین نسبت به نبودنش اون طوری واکنش نشون می دادم در حالیکه آریا همیشه با منه دلیلی نداره که بهونه بگیره و نگران بشه
توضیح نوشت : تو کل در و همسایه و فک و فامیل دور و برم ندیدم کسی مثل خودم که روزی شونصد بار بگه : الهی قربونت برم، الهی فدای اون چشات بشم و انواع و اقسام مدلهای قربون صدقه رفتن، از بغل کردن و بوسیدن هم که امونش نمی دم ، یعنی اینقدر آریا قربون صدقه ازم یادگرفته که زنش بعدها باید شب و روز به جونم دعا کنه !
خود آریا هم بارها به همه ابراز علاقه می کنه : بابا خیلی دوست دارم ، بابا قاسم خیلی دوستت دارم، در روز بارها میاد سراغم و میگه مامانی دوست دارم
چند روز پیشها وقتی که برای اجابت مزاج از نوع شماره 2 روی صندلی توی توالت نشسته بود و من هم این صحنه زییا رو نظاره می کردم گفت : مامان؟! گفتم بلـــه
با آهنگ و یه ژست قشنگی تو صورتش گفت : دوست دارم می دونی که این کار دله !
یعنی اینقده ذوق کردم و خنده ام گرفت که می خواستم برم بخورمش تو اون وضع !
بعدشم یادش دادم که تیکه دومیش رو هم بخونه : گناه من نیست تقصیر دله !!
البته من نمی دونم از کجا یاد گرفته بید !!
یا اون روز نشسته بود یه هویی گفت: مامانی چیقد منو دوست داری ؟ یه کمی منو دوست داری یا خیلی منو دوست داری ؟!
من : جل الاخالق مامان اندازه آسمونها دوستت دارم خیلییییییی