از شیر گیرون ( گذشت از روزهای زیبا و تکرار نشدنی شیر دادن )
همه لحظات بودن تو رو حتی از اولین روزی که حس کردم اومدی هیچ وقت فراموش نمی کنم
به خوبی یادم هست که یه روز صبح بیدار شدم و متوجه شدم س ی ن ه هام به طرز عجیبی بزرگ شدن
یادم هست روزی که صبح زود بیدار شدم و با شوق تست کردم ببینم خبری از تو هست یا نه ؟ و تمام دو دقیقه ای که می بایست صبر می کردم که مشخص بشه تمام تنم می لرزید و وقتی مثبت شد به وضوح متوجه شدم که ضربان قلبم دو برابر شده - تند تند میزد - پاهام سست شده بود و نمی تونستم روی پام بایستم
اینقدر خوشحال شده بودم که نفسم بند اومده بود با اینکه هیچ دوره انتظاری برای اومدن تو تا قبل از اون نداشتم و تو با اولین خواستن اومدی
یادم هست اولین باری که توی بیمارستان توی اتاق عمل دیدمت و صدای گریه ات رو شنیدم ، خدایا به نظرم چقدر رویایی می تونه باشه صحنه تولد یک انسان یک فرشته
و یادم هست اولین شیر خوردن های تو رو و تلاش من برای زیاد شدنش تا اینکه قطره ای شیر خشک به تو ندم - خدا رو به خاطر این لطفش شکر می کنم که شیری داشتم که تو رو قوی و سالم نگه داره و تو رو سیراب کنه
همیشه سعی کردم هر زمانی که شیرم رو می خوری لبخند به چهره داشته باشم حتی اگر کوهی از غم توی سینه ام انباشته شده بود تا که خوش خلق و خنده رو بشی
تو یادت نیست اما می نویسم تا که بدونی وقتی تنها 5 ماه داشتی من مجبور بودم که به کارم برگردم و چقدر برای من دردناک بود دوری از تو ولی جای شکر باقی بود که تو رو به آغوش پر از مهر و محبت پدر بزرگ و مادر بزرگت می سپردم
صبح تو رو سیر می کردم و می خوابیدی و وقتی ساعت 10 صبح بیدار می شدی اون همه راه رو می آوردنت اداره تا که شیر بخوری - یادم نمی ره صحنه هایی که وقتی وارد می شدی و من رو می دیدی چقدر دست و پا می زدی و من تو رو می گرفتم و میرفتم توی سالن و بهت شیر می دادم ، آروغت رو می گرفتم و دوباره می رفتی
خدا رو شکر که دیگه غذا خور شده بودی در شش ماهگی و بعد از اون که به خونه بر می گشتی وعده بعدی رو غذایی که برات آماده می کردم از شب قبل می خوردی
خدایا من از شکر این نعمتی که به من دادی عاجزم
چه روزهایی که بی قرار بودی و با شیرم آرام گرفتی
چه شبهایی که گرسنه می شدی و با شیرم سیر می شدی
چه روزها و ماههایی که برای در اومدن دندون هات نمی تونستی غذا بخوری و همین شیر تو رو برای من سلامت و قوی نگه داشت
چه لحظه هایی که زمین میخوردی و فقط با خوردن شیرم آرام می گرفتی و درد را فراموش می کردی
چه لحظات نابی که با هم وقت شیر خوردنت داشتیم
چه خنده های ریز قشنگی که وقت شیر خوردن به من می زدی و چشمان زلالی که به صورتم میدوختی و دستی که به گلویم می کشیدی
اینقدر این لحظه ها رو دوست داشتم و بهشون وابسته بودم که دوست داشتم سالها ادامه پیدا کنه و هر باری که یادم می اومد که دیگه دو ساله شدی غم می گرفتم و دست و دلم به گرفتن شیر از تو نمی شد
من همیشه خیلی دوست داشتم بدونم بچگی های من چطوری گذشته ، وقتی مامانم می خواسته من رو از شیر بگیره چطوری بوده و من چیکار کردم؟
خیلی دوست داشتم بدونم بچه بودم چه بازی هایی می کردم ؟ و خیلی چیزهای دیگه و یا اینکه کاش حداقل یه عکس داشتم از دوران کودکیم وقتی که چند ماهه بودم و یا یک ساله- دو ساله
می نویسم تا بعدها بدونی و بخونی که چقدر شیر مادر رو دوست داشتی و من چطوری اون رو از تو گرفتم
سرما خورده بودی و بینیت هم کیپ شده بود واسه همین شیر خوردن به دلیل اینکه راه تنفست رو از دهان می گرفت ، برات سخت بود
بد غذا شده بودی ماههای زیادی با بدغذاییت دست و پنجه نرم کرده بودم دیگه این اواخر خیلی داغون شده بودم برای غذا نخوردنت برای سختی ای که می کشیدم تا که تو دو لقمه ناهار و یا شامت رو بخوری
خیلی خسته و مستاصل شده بودم و از اینکه می دیدم جلوی چشمام داری روز به روز لاغر تر می شی و استخونات می زنه بیرون خیلی ناراحت بودم و گریه می کردم
روز جمعه بود 26 آبان 1391 ، گفتی می می میخوام ، گفتم مامانی تو دیگه بزرگ شدی آقا شدی ، دو سالت شده ، می می مال نی نی هااااااااست
واقعا قصدم گرفتنت از شیر نبود چون هنوز هم دلم نمی اومد و تصمیم قطعیم رو نگرفته بودم
دیدم خندیدی و حرفم رو قبول کردی و رفتی دنبال بازیت
بار بعد که اومدی سراغم خودت با اینکه خیلی دلت می می میخواست گفتی می می مال نی نی هاااااااات و رفتی
و من از همین فرصت و همکاری تو استفاده کردم و سعی کردم تو رو از شیر بگیرم با کلی استرس و فکر و غم و اندوه جدا شدن و قطع شدن این رابطه
خیلی برام جالب واکنش تو و اینکه با وجود اینکه خیلی دلت می خواست بخوری اصلا نگفتی بده - حتی نگفتی ببینمش - حتی نگفتی که دست بزنم بهش
می دیدم که گاهی بغض می کنی وسط بازی و می گفتی بغلم کن و خدا می دونم چقدر تلاش می کردم اون لحظه اشکام نریزه تا متوجه ناراحتی من نشی
تقریبا سه یا چهار روز ناراحتی تو ادامه داشت و من بارها گریه کردم به خاطر ناراحتی تو و اینکه چقدر آقایی ، چقدر مظلومی و هیچ اعتراضی نمی کنی و همه این غم رو تحمل میکنی
خیلی خوب شد که مجبور نشدم تلخش کنم و یا زردش کنم و تو دیگه اون رو ندیدی
چند روزی حال روحی هر دو مون خوب نبود ولی بعد من تصمیم گرفتم قوی باشم چون می دونستم راه خیلی درازی برای مادری کردن دارم و تنها امروز و فردا نیست
خیلی زود خودم رو جمع و جور کردم و هر روز با تو کلی شوخی و بازی می کردم و بیرون می رفتیم تا این روزها رو به بهترین شکل بگذرونی
و خدا رو هزاران بار شکر که در عرض یک هفته این مسئله با همکاری عالی تو به خوبی و خوشی تمام شد
و با گرفتنت از شیر ، روزهای خوش غذا خوردنت هم رسید و همه دغدغه های من برای غذا خوردنت از بین رفت و تو خیلی توی این قضیه تغییر کردی - الهی شکر