نه الان شب نیست، روزه
سلام
صبح طیق معمول ساعت 6 بیدار شده بودیم و شب مثل جنازه طبق معمول ساعت 12 به رخت خوابمون رفته بودیم و باز طبق معمول آریا جان داشت آخرین شیرجه هاش رو رومون می رفت و ما رو از وجودش مستفیض می کرد، به پنجره نگاه می کرد که با وجود داشتن پرده نور ماه کمی اون رو روشن کرده بود و من طبق معمول هر شب می گفتم : بسم الله الرحمن الرحیم - شب به خیر پسرم -خواب های خوب ببینی
گفت الان شبه ؟ گفتم بله دیگه مامان الان شبه وقته خوابه
گفت؟ نــه شب نیست، روووزه
و من با یه صدای آرومی شروع کردم : یکی بود یکی نبود، یه پسر کوچولویی بود ( مامان می خوای قصه من رو بگی؟ بله ) یه پسر کوچولویی بود که خیلی ماه و ستاره ها رو دوست داشت ، یه شب خیلی خسته بود ، به مامان و باباش شب به خیر گفت و رفت خوابید
پسر کوچولو وقتی خوابش برد یه خوابی دید، یه خواب خیلی قشنگ
خواب دید که ماه بزرگ و قشنگ اومده پیشش ، پسر کوچولو با خوشحالی اون رو نگاه می کرد و می گفت: تو ماهی ؟ وای من خیلی خوشحالم ،من ماه و ستاره ها رو خیلی دوست دارم
ماه به پسر کوچولو گفت : می خوای تو بغل من بخوابی ؟ و اون گفت بله البته که می خوام
و ماه اون رو گذاشت روی خودش تاب تابش داد و براش لالایی خوند تا پسر کوچولو خوابش برد
صبح پسر کوچولو وقتی بیدار شد یادش اومد که چه خواب قشنگی دیده ، فوری رفت و به مامانش گفت مامانی من دیشب توی خوابم پیش ماه و ستاره ها خوابیدم ، خیلی خوب بود، مامانی امشب هم می خوام زود بخوابم که دوباره خواب ماه و ستاره ها رو ببینم
حالا آریا جون من هم می خواد بخوابه تا خواب ماه و ستاره ها رو ببینه ، بعد از شنیدن قصه بی حرف و کلامی آهسته خوابید
عکس مربوط به تقریباً یک سال پیش