دنیا به خسران عقبی نیرزد
این زندگانی فانی، جوانی، خوشی های امروز و اینجا به افسوس بسیار فردا نیرزد چند وقت پیش که نمایشگاه کتاب باز شده بود ، قسمتی شد عصری که آریا خوابید بسپاریمش به مامان بزرگ و دو تایی ( آره بعد از مدتها دو تایی ) بریم نمایشگاه کتاب توی راه، توی ماشین ، علی گفت : یه چیزی برات دارم ، می دونم ممکنه ناراحتت کنه ، اما میرزه ، و بعد دستش رو برد سمت ضبط صوت ماشین و روشنش کرد گوش گرفتم . . . اشک هام توی گلوم و چشمام التماس می کردن بذار بریزیم بیرون و هی فشار می آوردن و نمی ذاشتن نفس بکشم . . . آهنگ تموم شد، علی برگشت یه نگاهی بهم انداخت و من انگاری که منتظر اجازه برای گریه کردن بودم.....
نویسنده :
مریم
8:17