آریاآریا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

من و پسرم آریا

دنیا به خسران عقبی نیرزد

این زندگانی فانی، جوانی، خوشی های امروز و اینجا به افسوس بسیار فردا نیرزد   چند وقت پیش که نمایشگاه کتاب باز شده بود ، قسمتی شد عصری که آریا خوابید بسپاریمش به مامان بزرگ و دو تایی ( آره بعد از مدتها دو تایی ) بریم نمایشگاه کتاب توی راه، توی ماشین ، علی گفت : یه چیزی برات دارم ، می دونم ممکنه ناراحتت کنه ، اما میرزه ، و بعد دستش رو برد سمت ضبط صوت ماشین و روشنش کرد گوش گرفتم . . . اشک هام توی گلوم و چشمام التماس می کردن  بذار بریزیم بیرون و هی فشار می آوردن و نمی ذاشتن نفس بکشم . . . آهنگ تموم شد، علی برگشت یه نگاهی بهم انداخت و من انگاری که منتظر اجازه برای گریه کردن بودم.....
13 اسفند 1391

مونس روزها و شب های من

از وقتی خیلی کوچیک بودی و هنوز دو ساله نبودی اینقدر با هم راحت صحبت می کردیم که هر کی از پشت در مکالمه هامون رو می شنید فکر می کرد من تو خونه دارم با آدم بزرگسال صحبت می کنم آره عزیزم می خوام بگم وقتی خیلی کوچولو بودی ، وقتی دو ساله بودی ، اینقدر خوب بودی که شدی همدم من ، هم زبون من توی تمام روزهایی که بابا دیر میاد خونه و تا شب تنهام تو تنها هم صحبت منی ، و چه هم صحبتی، عصر که می شه می پرسم آریا جان من می خوام چایی بخورم شما هم چایی می خوری؟ می گه : بله و بعد می شینیم و باهم چایی می خوریم و جورچین هامون رو درست می کنیم بعد بلند می شیم و نزدیکای غروب ، از پنجره غروب آفتاب رو نگاه می کنیم ، و در واقع اون هست که من رو دعوت به دیدن می ک...
12 اسفند 1391

زندگیت رو دریاب

هروقت از دستش ناراحت شدی فقط یه لحظه به "نبودنش" یا "نداشتنش" فکرکن   مریم نوشت 1: به خدا من همیشه همین طوری فکر می کنم مریم نوشت 2: یه ده روزی نبودی اندازه ده سال پیر شدم ، خواستم بگم نفسم به نفست بنده عشقم این نصیحت از اون نصیحت هایی هست که حسابی به دل می شینه یک وقتایی تو زندگی می رسه ؛ که باید دستت رو بزنی زیر چونت ، و جریان زندگیت رو فقط تماشا کنی .... بعدشم بگی : به درک ... !!!   واقعاً ها ، به درک !  مریم نوشت 3: خدایا یه خورده منو بغل می کنی ؟ خیلی دلم برات تنگ شده ، خیلی   ...
8 اسفند 1391

دو چشمم درد چشمانت بچیناد - مبو روزی که چشمم ته مبیناد

  اینجا شروع بیماریش برای بار سوم در یک ماه گذشته بود تا اینکه بالاخره راهی بیمارستان شد اینجا هم آخر شب بود و نمی خوابید و گیر داده بود که طوطی رو می خوام ، طوطی رو می خوام ، گفتم آخه مامان چیکار این طوطی داری؟ و آوردمش نزدیک بعد با لحن بچه گانه اش دست کشید رو پاش و گفت: دوسش دارم و به طوطیه دست می کشیدو می گفت : الهی پرنده ات برم ، الهی پات برم  مثلا داشت قربون صدقه اش می رفت اینجا هم پیرهن باباش رو پوشیده کارت مشاغل که آریا فوق العاده بهشون علاقه داره و سیر نمی شه هم فال و هم تماشا - خوردن ژله با انبرک این ژستا رو هم خودش گرفت و از من خواست که ازش عکس بگیرم و بعدش هم از عکس گرفت خسته...
21 بهمن 1391

27 ماهگی

روزهای سختی رو گذورندیم  آریا توی بیمارستان 27 ماهه شد مواقعی بود توی بیمارستان که همه تلاشهای من و پرستار و دکتر برای پائین آوردن تبش نتیجه نمی داد و من پسرکم رو که صورتش از تب بالا سوخته بود رو تو دست می گرفتم و فقط گریه می کردم و درمانده بهش نگاه می کردم و از همه جا نا امید می شدم و فقط می گفتم حالا چیکار کنم ؟ این روزها هم جزو روزهای من و دو سالگی آریا بود ، از اون روزهای سخت این هم جزئی از خاطراته که امیدوارم هیچ وقت دیگه تکرار نشه قربونش برم که تو بیمارستان روزهای اول بعد از هر آمپول هم گریه می کرد و هم از پرستار تشکر می کرد، حتی اون شب اول  که سرم زد و برگشتیم خونه با همه دردی که کشیده بود خواست که برگرده و از پرست...
18 بهمن 1391

با تو در گیر آرامشم

اول از همه عذر می خوام بابت بد قولی که کردم علتش فقط مریضی آریا و خودم بود که خدا رو شکر الان خوبیم ولی رفتم عکسها رو دیدم چیز قابل عرضی توش نبود ، یعنی برای خودمون خیلی پر باره هاااا ولی قابل عرض برای دوستان شاید نباشه همین شد که دست و دلم نیومد بذارمش و گفتم بذار دو تا چیز به به درد بخور هم اضافه کنم بعد بذارم . باشه دوستاااااااااااا؟ مرسی  کودک دو سال و دو ماهه خونه ما: حتماً و یقیناً همه مادرها نماز خوندن با اعمال شاقه رو تجربه کردن و من نه اولیش هستم و نه آخریش هر چند کلا نماز من  تا سقف خونمون هم بالا نمی ره چه برسه بخواد مورد قبول حق واقع بشه اما خوب یعنی خودمو مسخره کردم با این نماز خوندنم معمولا نماز ظهر و عصر به...
25 دی 1391

روزانه ها

رفته بودم توالت پسرک اومده پشت در توالت می گه : مامان جون آریا خوشکله بیا بیرون ، بیا دستم بهت برسه ( دستم بهش می رسه یا نمی رسه رو برای چیزهایی دور و نزدیک هستن به کار می بره ، یعنی اگر دور باشه می گه خیلی دوره دستم بهش نمی رسه) شما به خواب ساعت 6 بعد از ظهر که چه عرض کنم می شه 6 غروب تا 8 شب چی می گین ؟ خلاصه وقتی ساعت 8 شب بیدار شدیم اینقدر هراسان و کلافه و افسرده بودم که می خواستم گریه کنم به همسر جان گفتم تو رو خدا پاشییییییییییین دیر شده شب شده مجبورشان کردیم ما رو ببرن بیرون و تا وقت خواب دوباره ( اه اه اه اسمش که میاد ) نیایم خونه بعد از مدتها دل و زدیم به دریا و پیتزا خوردیم یعنی تو فاصله ای که همسرجان از ماشین پیاده شد ب...
19 دی 1391