آریاآریا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

من و پسرم آریا

برنامه خواب

سلام پسرک ما از دو سال و نیمگی برنامه خوابش روی 12 ساعت بیداری و 12 ساعت خواب تنظیم شد، چون صبحها وقتی حتی ساعت 10 صبح بیدار میشد تا 6 عصر نمی خوابید اما من به علت خستگی و خواب آلودگی زیاد، ساعت 6 هم شده حاضر بودم بخوابه تا کمی استراحت کنم اما وقتی ساعت 8 بیدار می شدم در حالیکه شب شده خیلی به هم می ریختم در نظر می گرفتم که من توی این چند ساعت تا انتهای شب هم باید ساعاتی رو اختصاصی با آریا باشم و هم ظرفهای ناهار رو بشورم و هم به فکر ناهار فردا باشم که قطعاً انجام درست همه اینها با هم توی اون چند ساعت محدود امکان پذیر نبود ، از طرفی بابا خسته به خونه می اومد و نیاز داشت که زودتر بخوابه در حالیکه من و آریا سرحال بودیم و این نا هماهنگی بین ا...
31 مرداد 1392

نه الان شب نیست، روزه

سلام صبح طیق معمول ساعت 6 بیدار شده بودیم و شب مثل جنازه طبق معمول ساعت 12 به رخت خوابمون رفته بودیم و باز طبق معمول آریا جان داشت آخرین شیرجه هاش رو رومون می رفت و ما رو از وجودش مستفیض می کرد، به پنجره نگاه می کرد که با وجود داشتن پرده نور ماه کمی اون رو روشن کرده بود و من طبق معمول هر شب می گفتم : بسم الله الرحمن الرحیم - شب به خیر پسرم -خواب های خوب ببینی گفت الان شبه ؟ گفتم بله دیگه مامان الان شبه وقته خوابه گفت؟ نــه شب نیست، روووزه و من با یه صدای آرومی شروع کردم : یکی بود یکی نبود، یه پسر کوچولویی بود ( مامان می خوای قصه من رو بگی؟ ب له ) یه پسر کوچولویی بود که خیلی ماه و ستاره ها رو دوست داشت ، یه شب خیلی خسته بود ، به م...
30 مرداد 1392

نور هر دو چشمانم

سلام این چند مدتی که گذشت دوران پر از فراز و نشیبی برای ما بود بیماری که پشت سر گذاشتم و زحمت های خیلی زیادی که به همسرم دادم فراموش نشدنی هست و از همه مهمتر و عجیب تر اینکه آریا به محض خونه نشین شدن من حالات و رفتاراش تغییر کرد بسیار بد اخلاق و بهانه گیر و نق نقو شده بود، و به یک باره تبدیل به یه فرد دیگه ای شده بود، ناراحت کننده بود برام و توان انجام دادن کاری رو هم نداشتم، بعد از گذشت یک ماه و کمی رو به راه شدنم سعی کردم کمی از مادریهام رو به حالت قبل بر گردونم و در توانم باهاش باشم، تو اون شدت گرما عصرها اون رو می بردم پائین تا توی کوچه دوچرخه سواری کنه، برای منی که هر قدمم همراه با درد بود، کنترلش توی کوچه سخت بود اما خیلی دلم ب...
26 مرداد 1392

سلامی دوباره

یه سلام خیلییییییی بزرگ به دوستای گلم متاسفانه توی خونه نت ندارم که بهتون سر بزنم و خیلی زیاد دلم برای تک تکتون تنگ شده ، به امید خدا ششم مرداد مرخصی من تموم می شه و به سرکار برمی گردم، لطف کنید همچنان اسم ما رو تو آرشیو ذهنتون نگه دارین و یه وقت پاک ماکمون نکنید که دلمون می پکه به خدا ماه رمضان هم به همه شما مبارک باشه انشاءاله خدا توفیقاتمون رو توی ماه زیاد کنه آریا هم خیلی خوبه انشااله عکس آب بازی هاش رو تو خونه جدید می ذارم بعدا براتون دلم می خواد به تک تکتون سر بزنم اما فعلا نمی تونم تا به امید خدا برگردم سرکار خیای خوشحال شدم کامنت های پست قبلی رو خوندم ممنونم که همه شما لطف کردین و برام کامنت گذاشتین خیلی از شبها وقتی می خ...
28 تير 1392

پسر من !

 الان  دقیقا 20 روز می گذره، خدا رو شکر خیلی بهترم از این نظر که درد خیلی کمتری دارم و می تونم مقداری از فعالیتهای گذشته ام رو انجام بدم، هر چند مادر همسر زیاد لطف داره و هنوز اجاره آشپزی رو صادر نفرموده، ولی حداقلش می تونم کمی یا بیش از کمی با آریا باشم و بهونه هاش رو بخوابونم البته همین بیست روز روی خیلی چیزها تاثیر منفی داشت، تاثیراتی که من رو ناراحت می کنه  مثلا همسرم خیلی براش مهم بود که همه ترمهای دانشگاهش رو با معدل بالا بگذرونه ولی این ترم به خاطر من همه درسهاش رو نخونده رفت و سر جلسه امتحان نشست، امتحانی که می تونست بیست بشه به خاطر من 12.5 گرفته یعنی به زور نمره قبولی دیگه اینکه فاصله گرفتن اجباری من ا...
23 خرداد 1392

خانواده ام

وقتی یک نفر مدتی ناتوان می شه و مجبور به استراحت توی رخت خواب گوشه خونه می شه، سخته وقتی اون یک نفر ، یک نفر همسر هست و یک مادر هنوز سخت تر می شه اینکه ببینی همسرت از درد کمرش کلافه است و اون لحظه نتونی بری بشینی روی زمین و بوسش کنی و یا کمکی بهش کنی ، سخت هست اینکه فرزندت رو حوصله سر رفته ببینی و نتونی پاشی و مثل قبل باهاش باشی و بهونه هاش رو یکی یکی بخری و به جاش قهقه بهش بدی، سخت هست ناراحت می شی وقتی فرزندت بیدار می شه اولین جمله ای که میشنوی ازش : مامان هنوز مریضی؟ باشه مامان هنوز خوب نشدی ؟ باشه چون هر چقدر هم که تلاش توی حفظ ظاهر کرده باشی اون می فهمه که مامان همیشه اش نیستی و بچه ها مادرهاشون رو خوب می بینن، با د...
19 خرداد 1392

امام رضا (علیه السلام)

دیشب ، وقتی که داشتیم همراه با دائیش شام می خوردیم ، یهو بدون هیچ مقدمه ای پرسید: امام رضا کجاست؟ چشمام اول گرد شد که چی شد یهو به یاد امام رضا افتاد؟ بوسیدمش و گفتم : مامان امام رضا (ع) مشهده ، دوست داری بریم مشهد پیشش ؟ گفت : بله و من توی دلم : پسر تو از کجا می دونستی که امسال هم اداره مون قراره ما رو بفرسته مشهد؟ که داری جلو جلو سراغش رو می گیری ؟ خدایا دست منو بگیر  بر تهی بودنم آگاهی و بر خواسته دلم دانایی خدایا من اون راه راستت رو برای پسرم می خوام کمکم کن توی اون راه قدم بذارم و پسرم رو در راهت بزرگ کنم   امام جعفر صادق (ع) فرموده است: در شگفتم برای ک...
2 خرداد 1392

بازیها

اینها چند بازی هست که غالباً همه باهاش آشنا هستن و ما خیلی وقته انجام می دیم، جهت ثبت در وبلاگ آریاجون و پیشنهاد به دوستانی که تا به حال انجام ندادن می ذاریم اینجا چند تا وسیله کوچولو و متنوع از لحاظ جنس رو انتخاب می کنیم ، می تونه هر چیزی باشه حتی چند تا دو نه نخود و لوبیا و ... یعنی تلفیقی از همه چیز خوراکی - غیر خوراکی - پوشیدنی - اسباب بازی و ... ، همه رو می ریزیم توی یک کیسه، ما اینها رو انتخاب کردیم بچه چشمهاش رو می بنده و دست می کنه توی کیسه و قبل از اینکه بیرون بیاره ازش پرسیده میشه به نظرت اونی که برداشتی چیه ؟ و بعد از اینکه درست حدس زد شما کلی هیجان بهش تقدیم می کنید و احتمالا اون هم مثل پسرک ما بعد از در آ...
31 ارديبهشت 1392